در عملیات نصرهفت، 15 مرداد 66 در شب عید قربان در حالی که در کنار بسیجی جانباز، حاج محمد گردان حمزه سید الشهدا را فرماندهی می کرد در یک نبرد نابرابر با دشمن بعثی به ناگاه در ارتفاعات بلفت عراق از دیده ها پنهان شد. چند هفته پس از عملیات که به اردوگاه گردان واقع در تنگ کنش کرمانشاه رفتم چادر فرماندهی وی تماشایی بود. خیمه با صفا و نیمه افراشته اش صبحگاه و شامگاه مملو از مقربان عشق و شهادت بود. مناجات سالکان کوی دوست صفای دیگری به خیمه داده بود . خیمه به حرمت شهید، حرمت دیگری یافته بود و برای عشاق حرم شده بود.
ببار ای اشک بر رخساره ام آهسته ،آهسته
بیا ای مرغ شب با من بخوان آهسته ،آهسته
بتاب ای ماه هامون،گلی گم کرده ام شاید
گل گم گشته را پیدا کنم آهسته ،آهسته
نگاهی ساده و آرام داشت، خلقی خوش و تقوایی فراوان داشت .از صفات شاخص او شجاعت و ایثارش بود که در همه شئون حیاتش مشهود بود. عاشقی بود که همواره به میعاد گاه عشق می اندیشید. دل مصفا و روح پاکیزه او در سخنانش موج می زد . وقتی که سخن می گفت با طراوت و پرجاذبه در مخاطبش نفوذ می کرد. دوستان و همرزمانش هرگز و در هیچ شرایطی سخنی یاس آلود را از او نشنیده بودند . سخنانش در تیرگی های ناگوار جبهه ها نور امیدی برای همرزمانش بود . او امید می بخشید و نقاب را از چهره حقایق می کشید. روحش پاره آتش مهار شده ای بود که هر لحظه می خواست قفس خویش را بسوزاند . شیری بود که در قفس تنش گرفتار بود . کرنش باشکوهش را می شد در حرارت گفته هایش، در نیروی دایمی اش و در حرکت پیکرش دریافت . دل عاشق، جان داغدار، روح تشنه و درون امیدوار در او قیامتی از غیرت، ایمان و عشق برانگیخته بود . دلداده ای گم کرده را می ماند که به شمیم معطر دوست در به در کوچه باغ های عرفان بود. هر زمان به یاد دوستان شهید و مفقود الاثرش می افتاد گریبان صبوری را با دست های اشک آلود و حنجره ناله می درید . شب های تنهایی و خلوت پارسایی را به نماز دل آویز بر می خاست و هر صبحگاه با خلوصی که داشت با زمزمه (دعای عهد) امام غائبش را صدا می زد و از حضرتش استمداد می طلبید . هیچ صبحی دمیده نشد که نظارگر دعای عهدش نباشد . زمانی که به زیارت عاشورا و دعای کمیل می نشست غرق در عالم معنویت می شد و زمانی که به نماز شب می ایستاد شب های خیمه گاه گردان حمزه سید الشهدا را تماشایی می کرد.
او 12 سال و پنج ماه، ارتفاعات بلفت و دوپازه کردستان عراق را به میعادگاه ملکوتیان بدل کره بود...سرانجام پس از سال ها و ماه ها انتظار، در کاروان ، میثاق با ولایت مسیر شلمچه - قم و تهران - مشهد الرضا را با حضور خود نورباران کرد . او در نهایت مسیر ملکوتی خود، در جوار ملکوتی حضرت احمد بن اسحق از یاران امام حسن العسگری(ع) در سر پل ذهاب برای همیشه آرامش را به جان خرید و آرامگاه وی زیارتگاه دوستان و همرزمان شهیدش گردید.
به نقل از همرزم شهید حشمت الله امینی
امام علی (ع) به عنوان اولین و آخرین مولود کعبه در روز جمعه سیزدهم ماه رجب در خانه خدا عزیزترین قطعه زمین نزد خداوند متعال از پدر و مادری هاشمی نسب ابوطالب و فاطمه بنت اسد دیده به جهان گشود. هنوز پنج بهار از عمر شریفش نگذشته بود که شاگرد برگزیده مکتب خاتم رسولان شد و در سن ده سالگی مفتخر به دریافت اولین نشان ایمان به رسالت نبوی شد. سیزده سال اول رسالت رسول خدا (ص) را در سخت ترین شرایط، از نزدیکترین و مهمترین حامیان حضرت بود، تا اینکه نشان ایثارگری را در لیله المبیت دریافت نمود. پس از هجرت حضرت رسول خدا (ص) مدت ده سال در تمامی غزوات پیامبر (ص) به جز غزوه تبوک شرکت نمود. در غزوه بدر به خاطر رشادت و شجاعت بی نظیری که از خود در راه دفاع از جان رسول خدا نشان داد، جبرئیل در میان آسمان و زمین ندای
لا سیف الا ذوالفقار و لافتی الاعلی را سر داد. پس از رحلت جانگداز پیامبر مکرم اسلام (ص) مقتدرترین و بزرگترین و مظلومترین مرد عالم گردید و 25 سال برای حفظ اسلام خانه نشین شد و در عزلت تنهایی خود مشغول راز و نیاز با رفیق اعلی شد. تنها پنج سال صدای عدالت علوی بعد از 25 سال در حکومت اسلام شنیده شد، اما کسانیکه چشم دیدن علی (ع) و گوش شنیدن صدای عدالت را نداشتند، جبهه های مختلفی را در برابر علی (ع) گشودند، ناکثین پیمان شکن غائله جمل را بپا کردند. قاسطین نیرنگ باز صفین را علم کردند و خوارج، نهروان را به راه انداختند، با این همه علی (ع) مردانه در برابر آنها ایستاد و مقاومت کرد. تا اینکه در شب 21 ماه رمضان سال چهلم هجری صدای عدالت بدست شقی ترین آدم، ابن ملجم مرادی در محراب عبادت خاموش گردید.
علی از نیک مردان خطه خورشید، این آخرها بدجوری تنها شده بود. رفقایش یکی پس از دیگری پرکشیدند. از همکلاسی های علی زمانی، شهید ظهرابی بود که در والفجر10به آسمان رفت. این دو شهید مثل یک روح در دو بدن هرجا و هر زمان با هم بودند.خیلی که از هم فاصله می گرفتند تو مرخصی ها که اونهم بلافاصله مرخصی را ناتمام گذاشته و فورا همدیگر را پیدا می کردند. آن دو،فرماندهان دسته های گردان حمزه سیدالشهدا به فرماندهی شهید حشمت الله امینی بودند. شهید زمانی همیشه رو لبهای قشنگش این جمله زیبا رو زمزمه می کرد:کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی یک صدای مردانه و نسبتا کلفت ولی مهربان با یک کلاه پیرمردی که روی سرش می گذاشت فقط این قیافه به خودش می آمد و بس. یک روز از روزهای گرم تابستون که هوا خیلی گرم و طاقت فرسا بود شهید زمانی در جزیره بوارین منطقه عملیاتی کربلای 5 شلمچه داشت از مقر گروهان نصر به طرف دسته امام علی(ع)بر می گشت بهش برخورد کردم و یک صحنه بسیار تعجب آور را از ایشان دیدم و آن هم این بود که با شهید رشیدی و شهید یزدان پناه داشتند بدن نیم تنه یک شهید غواص ایرانی را دفن می کردند و در حین دفن اون شهید سه تایی داشتند زیارت عاشورا می خوندند و شعر معروف:گلی گم کرده ام می جویم او را به هر گل می رسم می بویم او را تا به جمله ،گل من یک نشانی در بدن داشت یکی پیراهن کهنه به تن داشت. که دیدم صدای گریه و حِق حِق آنها به آسمان رفت.هر سه شهید با کمال تعجب دست از کار کشیدند و سه نفری به یک مکان خیره شده بودند وقتی نزدیک شدم دیدم از بدن مطهر آن شهید غواص گمنام یک بویی خوشبو به مشام می رسد با توجه به اینکه روزها و شب های زیادی این بدن مطهر روی زمین گرم و آبهای شلمچه مانده بود بعدا، از شهید زمانی پرسیدم راستی علی آقا موضوع چی بود،چند لحظه ای مکث کرد ولی پس از مدتی که با سماجت من روبه رو شد،گفت می دونی از چه زمانی این بدن بوی خوش می دهد؟گفتم نه،گفت پس از جمله: بابی انت و امی در زیارت عاشورای این شهید بوی خوش عطر گل یاس از خودش تراوش کرد،گفتم علی آقا مطلب رو خوب نگرفتم،می شه بیشتر توضیح بدی گفت میان این شهید و پدر و مادرش عشق و علاقه زیادی بوده گفتم خوب خوب، گفت دیگه خوب نداره،با وجود این همه عشق و علاقه وقتی به این جمله رسیدیم یعنی حسین جان پدر و مادرم توی دنیا بهترین های من بودند فدای تو و یاران و فرزندانت کردم و با این عطر خواسته به ما بفهمونه که احساسش نسبت به مولای خود چه در زمان حیات و چه در زمان شهادت چه بوده. آنوقت دیدم شهید زمانی اشکش مثل ابر بهاری شروع به باریدن کرد و دوباره با آن لحن و صدای قشنگش خوند وخوند:کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی بالاخره علی آقای زمانی تاب دوری رفقاش رو نیاورد و در عملیات مرصاد در شهر قهرمان و مقاوم اسلام آباد غرب به فیض عظمای شهادت رسید. روحش شاد و یادش گرامی باد.
حجت الاسلام مصیب بیانوندی
برای شناسایی وارد منطقه ی کوهستانی مهران شدیم. آب وغذا به اندازه نیاز برداشته بودیم.قصد ماندن زیاد در منطقه را نداشتیم. به داخل منطقه دشمن نفوذ کردیم و به شناسایی مشغول شدیم .از یک جاده خاکی دشمن که در آن تردد می کردند،عبور کردیم.در آن روز به خوبی شناسایی انجام شد. خورشید در وسط آسمان قرار گرفته بود وتابش مستقیم آن، تشنگی ما را تشدید می کرد. مقدار آبی که همراهمان بود تمام شد ؛ راه را نیز گم کردیم. تشنگی وخستگی توانمان را گرفت ودر گوشه ای بدون حرکت افتادیم. یکی ازهمراهان که توان بیشتری داشت، گفت که شما همین جا بمانید تا من در این اطراف گشتی بزنم ومقداری آب تهیه کنم. ساعتی از رفتن او گذشت با نزدیک شدن صدای موتور سیکلتی بخود آمدیم. اسلحه را آماده کردیم و در اطراف پراکنده شدیم و موضع گرفتیم. صدای موتور هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد و ما خود را برای درگیری آماده می کردیم. وقتی نزدیکتر شد، همان برادر را دیدیم که مقداری غذا و آب آورده است و با وجودی که خودش تشنه بود، قبل ازما از نوشیدن آب پرهیز کرده بود!
راوی:ایوب رضایی
در روایات زیادی آمده بدترین عذاب اینه که انسان لذت و شیرینی عبادت رو نچشه ، حالا راههایی نیز
واسه مقابله باهاش وجود داره که یکی از اون راهها اینه که، انسان هر عبادت و نمازی که انجام میده
تصور کنه آخرین نماز و عبادتشه.
در شب مورخه 3/10/65 قرار بود عملیات کربلای چهار آغاز بشه.
اون شب همه بچه های گردان واسه نماز مغرب و عشاء آماده شده بودن . قرار بود نماز جماعت به
امامت حاج آقا ابراهیمی اقامه بشه . همه فکر می کردیم این نماز آخریه که می خونیم . باور کنید تا
الان نمازی به باحالی اون نماز نداشتم . وقتی ندای تکبیرة الاحرام بلند شد،همه آماده خروج از این
دنیا بودیم.حاج آقا حمد وسوره قرائت می کردند و بچه ها در حال گریه.......
دلمون نمی خواست حاج آقا سر از سجده بلند کنه . به وضوح صدای گریه بچه ها شنیده می شد.آن
شب هچکس دلش نمی خواست این نماز تمام بشه ، واقعا داشتن با خدا حال می کردند.خیلی از
بچه ها اون شب در عملیات شهید شدند و اسم بعضی هاشون هنوز جزء شهدای گمنامه....
حالا سوال من اینه : این نمازی که قراره الان بخونیم از کجا معلوم که نماز آخرمون نباشه ؟...
اکثر محصلین و بچه های حوزه مون برای جبهه اسم نوشته بودند و همین روزها باید اعزام می شدند.خبر به مدیریت مدرسه رسید و خیلی شاکی شدند از اینکه اگه همتون برین جبهه دیگه حسابی مدرسه خالی و حوزه تعطیل می شه.خلاصه هرچی نصیحت و اندرز بود بکار گرفتند ولی کو گوش شنوا ! کار به جایی رسید که استادمون یک نقشه کشید و گفت حالا که بناست همتون برین جبهه من هم یک طرح دارم که اگه قبول دارید به قید قرعه به 7 نفر از بچه ها اجازه رفتن به جبهه رو میدیم چون حرف از قرعه به میون اومد همگی قبول کردند ولی قبلش از همه قول گرفت که هرچی قرعه اومد به اون احترام بذارن،ما همگی گفتیم چشم! هرکی هرچی داشت اون روز دیگه رو کرد،همه دست به دعا و راز و نیاز و نذر برداشتند بلکه اسمشون تو قرعه کشی در بیاد. اسامی رو توی کیسه انداختند و یکی پس از دیگری اسمارو خوندند حالا نگاه کن و ببین صفای دل بندگان خدا را !!! شهید مجتبی اکبریان،شهید قدرت الله ملک محمدی،شهید محمد رضا رضوانی،شهید حسینعلی کرمی،شهید محمود قاسمی و آزاده سیروس کاظمی دیگه داشت قلبم از قفسه سینه ام بیرون می اومد که با خدای خودم به نجوا و خواهش و تمناگرانه که خداجون نکنه پیش دوستانم و خلق الله آبرومو ببری!خدا جون نکنه منو قبول نکنی! خدایا نکنه منو لایق ندانی! پس من چی،من که دارم از قلم میفتم یعنی خدایا دیگه هیچی! مگه میشه یعنی می خواهی چی بگی و با این کار چه پیامی رو می خواهی به من بدی! می دونم که همه چی در حیطه اختیار توست.می دونم تو قادری،می دونم تو شاهدی ولی اینم می دونم که تو مهربونی،تو عزیزی،تو لطیفی،خلاصه دست استاد داخل کیسه رفت و بیرون اومد.خدایا ای کاش استاد چیزی نگه و سکوت کنه. دنیا داشت دور سرم چرخ می خورد. کالبدم بی حس شده بود. بغل دستی منو به خودم آورد گفت فلانی خدا قبولت کرد.حرفشو متوجه نشدم همه که متوجه حالاتم شده بودند شروع کردند به هم دیگه تبریک گفتن و صلوات فرستادن تازه داشت کم کم باورم می شد نام منو برده بودند همون جا به سجده افتادم عرضه داشتم خوب خداییه اون خدای مهربون که دل بنده ها رو می لرزونه ولی نمی رنجونه. امتحانشون می کنه و خیلی به ندرت اونا رو رد می کنه و با هر بار به اون ها فرصت تازه ای میده تا بتوانند از امتحان جدید سر بلند بیرون بیان و راه رستگاران رو طی کنند. از همون روز فهمیدم بابا جبهه رفتن هم به این سادگی ها نیست تا خودش نخواد نمی زاره هرکس و نا کسی پا به این خاک مقدس بذاره تا اونجا هم می رفتی می دیدی این آدما با آدمای عادی و معمولی خیلی فرق دارن.باور کنید تو همون مجلس برای همه مون جا افتاده که دیگه کار کار خودشه و یک جورایی همه آماده شدند برن پیش او و همین طور هم شد،در عملیات والفجر 9 تو ارتفاعات ماما خولان بچه ها پر کشیدند و طبق قرعه رفتن پیش صاحب اصلی قرعه.
حجت الاسلام مصیب بیانوندی
با شروع تجاوز رژیم بعثی عراق به میهن اسلامی،مقام معظم رهبری به عنوان یک روحانی مبارز و رزمنده در سمت نمایندگی حضرت امام خمینی(ره)در شورای عالی دفاع و بعدها به عنوان رئیس جمهوری حضور بسیار چشمگیر و موثری در مناطق جنگی و عملیاتی داشتند.این حضور در کنار رزمندگان اسلام و در خطوط مقدم و صحنه های جهاد و شهادت،باعث تقویت و افزایش روحیه رزمی و معنوی و قوت قلب زایدالوصفی در رزمندگان اسلام بود.
آقا در یک جلسه آمدند به قرارگاه تاکتیکی ما در ماژه که چسبیده به خرمشهر است همان زمانی که ایشان آنجا بودند،عراقی ها تا روی خود جاده ی خرمشهر و تا نزدیک جاده دارخوئین هم پیشروی کرده بودند،ایشان با اینکه رئیس جمهور بودند در مناطقی که در تیررس دشمن بود می آمدند آن هم با روحیه باز و با نشاط و اطمینان قلب.یک شب آمدند و آنجا نماز خواندند و چون در سنگر جایی نبود رزمندگان در کنار رودخانه کارون نشستند و ایشان حدود یک ساعت با لحن و برخورد بسیار گرم و امیدبخش با بچه ها صحبت کردند و بچه ها دیدند که رئیس جمهور یک مملکت پیش آنها آمده و در آن وضعیت خطرناک،خیلی آرام و راحت سخن می گوید.برایشان خیلی روحیه بخش و جالب بود.
دو تا از آقا زاده های ایشان به نام مصطفی و سید مجتبی از کسانی بودند که واقعا توی جبهه ها آمدند و کار کردند.این دو نفر خودشان را طوری نشان می دادند که کسی آن ها را نشناسد.مثلا آقا سید مجتبی در عملیات کربلای یک و مهران که در خط پدافندی بودند،جسم ضعیفی داشت.اما بسیار مصمم و چابک بود،عینکی هم زده بود و حالت عرفانی با اینکه سنش 15 یا 16 سال بیشتر نبود با سر و صورت خاکی اصلا توی عالم خودش بود.ایشان توی گردان بودند دقیقا هیچ تفاوتی با دیگران نداشتند حتی گاهی بیشتر از دیگران سختی ها را تحمل می کردند.همین ها بود که به بسیجی ها دلگرمی می داد.یا سید مصطفی که آقا زاده بزرگتر هستند ایشان در عملیات های مختلف شرکت داشتند مثلا در عملیات نصر7 مجروح شدند و به یکی از بیمارستانهای شیراز منتقل گردیدند آنجا که طبق مقررات نام و مشخصات و نشانی مجروح را می پرسند،تازه متوجه شدند که ایشان فرزند آقا هستند.
معظم له خاطره شیرینی از دوران دفاع مقدس نقل می فرمودند که واقعا شنیدنی است.می فرمودند: من چون در منطقه لباس نظامی به تن داشتم وقتی جهت اقامه نماز جمعه به تهران می آمدم،لباس روحانیت را روی لباس نظامی می پوشیدم.عادت من این بود که وقتی از منطقه بر می گشتم می رفتم خدمت حضرت امام (ره)،یکی از همین دفعات که سال 59 از منطقه ی جنگی آمدم و وارد حیاط منزل حضرت امام(ره)شدم در تمامی مدت که من در حال باز کردن بند پوتین هایم بودم و حضرت امام(ره)از پشت پنجره اتاقشان به این هیئت و قیافه من که لباس نظامی را زیر قبا پوشیده بودم نظاره می فرمودند و خیره خیره نگاه می کردند وقتی رسیدم داخل اتاقشان دست مبارکشان را بوسیدم و بعد از احوالپرسی فرمودند: یک وقت پوشیدن لباس جندی(نظامی)برای اهل علم خلاف مروت بود ولی حالا بحمدالله وضع به اینجا رسیده است.من احساس می کردم که ایشان خوشحالند.
روزی در قرار گاه لشگر امام رضا(ع)در پشت خرمشهر بودم. دشمن فشار زیادی به آنجا می آورد.هنگام ظهر هوا گرم بود.در مسجد جا برای نمازگزاردن نبود.(آقا)بیرون آمدند و در هوای گرم،زیلویی انداختند و مشغول نماز شدند بچه ها همه با علاقه به ایشان اقتدا کردند.هوا به قدری گرم بود که وقتی پیشانیمان را برای سجده به مهر می گذاشتیم داغ بود و می چسبید.در قرارگاه عملیات والفجر 10 بودیم داشتیم گزارش می دادیم یک مرتبه آقا فرمودند:وقت نماز شده است.گزارش را قطع کنید و آماده نماز شوید.
روزی در جبهه،صبح که وارد محوطه شدیم به ایشان عرض کردم: امروز غذای ما طبق برنامه ی قبل این غذا هست ولی همه ی عزیزان یگان تاکید دارند ما امروز آن غذا را به خاطر وجود مبارک شما تغییر بدهیم.(آقا)فرمودند:همان غذایی را که داشتید بگذارید باشد و برنامه ریزی که کردید انجام شود تا ما ببینیم غذای بسیجیان چیست و از آن غذا استفاده کنیم...
خورشید در جبهه ها
البته واضح و مبرهن است که همه هدف دشمن در هفت تیر بهشتی بود، دیگران هم موثر بودند، اما بهشتی خار چشم، وسر راه آنها برای رسیدن به مقاصد کثیفشان بود. چون تا آن زمان هیچ شخصیتی به اندازه شهید بهشتی مورد تهمت و افتراء واقع نشده بود. کمتر شخصیتی به اندازه او مظلوم بود. شهید بهشتی یکی از استوانه های موثر و مفید انقلاب و نظام بود. او افشاء کننده چهره های منافقی بود که خود را با سالوسی و دروغگویی به مدارج عالی نظام جمهوری اسلامی رسانده بودند. شهید بهشتی بازوی توانای امام(ره)،و مغز متفکر انقلاب بود. دشمن بزعم باطل خود،با هدف قرار دادن بهشتی می خواست امام را تضعیف،و دوروبر او را خالی کند آنگاه به امام حمله نماید. اما به لطف خداوند،با شهادت بهشتی،هزاران بازو برای حمایت امام(ره)برخاستند،دستان ناپاک دشمنان را از ساحت مقدس امام دور کردند. امروز بعد از سالیان دراز،فراق شهید بهشتی و یارانش،هنوز خلاء وجود او به روشنی احساس می شود. با این همه،برکات خون شهید بهشتی،مدام نصیب ملت ما شده و می شود. نکبت و خاری هم گریبان قاتلینش را گرفت. بهشتی مظلومانه و خیلی زود از میان ما رفت،اما همین عمر کوتاهش فوق العاده پربرکت بود. او رسالت خود را نسبت به خدا و امام و ملتش ادا کرد وتمام عمرش را صرف برپایی حکومت اسلامی نمود. ملت ایران در فاجعه هفت تیر،هفتادودومبارز فداکار را از دست داد و به اندازه هفتاد و دو سال گریست. نامشان سربلند و راهشان پررهروباد.
شب هنگام به میدون مین رسیدیم.منطقه صعب العبور بود. دستور استراحت دادند تا بچه ها کمی سر حال بیایند.هرکی مشغول یه کاری بود که یه دفعه صدای شلیک ممتد سلاح های مختلف،بچه ها رو زمینگیر کرد.فرمانده گروهان بلند شد و گفت:عراقیها فهمیدن که می خوایم عملیات کنیم،دارن از هر طرف گلوله می ریزن. بچه ها پرسیدن پس حالا چیکار کنیم؟ گفت:متوسل بشین به بی بی فاطمه علیها السلام،دعا کنید بارون بیاد.همه انگار که راه رو پیدا کرده باشن شروع کردن به گریه،استغاثه و توسل به خانوم علیها السلام ،یه ربعی نگذشته بود که ابر سیاهی بالای سر همه مون رو گرفت.از تعجب خشکمون زده بود که تو اون هوا،ابر بالای سرمون چیکار می کنه؟!! فرمانده گروهان که از خوشحالی گریه می کرد گفت: یادتون باشه که از فاطمه علیها السلام دست بر ندارین. هر وقت گرفتار شدین و دیدین کسی جوابتون را نمی ده،امام زمان(عجل الله فرجه)رو به جون مادرش قسم بدین،بی جواب نمی مونین...یه مقدار که رفتیم راه رو گم کردیم.هر طرف که می رفتیم به جایی نمی رسیدیم.همه ناراحت و مستاصل شده بودن. منتظر کمک و راهنما بودیم.گرمای هوا و خستگی راه همه رو کلافه کرده بود.تو همون موقع،یکی از بچه ها یه پوکه فشنگ رو برداشت و باهاش رو زمین نوشت
یا زهرا ! عادتش بود هر وقت مشکلی براش پیش می اومد به خانوم متوسل می شد. زیر لبش یه چیزهایی رو زمزمه می کرد.اشک از چشمانش سرازیر بود. به بچه ها داشت نگاه می کرد.همه با لبای خشک و ترک خورده حیران و سرگردان بودند. پوکه رو برد تا نقطه عبارت رو بذاره و یا زهرا کامل بشه که یه دفعه صدای ماشین بچه های مهندسی- رزمی به گوشمون خورد.اشک بچه ها از این حرکت در اومده بود.یه بار دیگه بی بی علیها السلام همه مون رو نجات داده بود.صبح صادق
مرا با مترجم به بیمارستان بردند؛وارد اتاقی شدم که اسرای زخمی و بیمار هم آنجا بودند.از اردوگاه تا آنجا چشمم بسته بود.چشمانم را که باز کردند،زیر پارچه سفیدی بدن پاره پاره شده ای قرار داشت.از من خواستند به همراه چند تن از اسرا او را غسل میت بدهم، کار سختی بود. به هر جای بدنش دست می کشیدم،جز استخوان چیز دیگری حس نمی کردم.دنده هایش بیرون زده بود و جای گلوله در بدنش بود. به سختی او را با آب غسل دادم. اشک،امانم نمی داد بر او کفن پیچیدم و در آن حال غربت،برادر اسیرمان را در آمبولانسی که شیشه هم نداشت با چند سرباز مسلح به سوی قبرستان حمل نمودیم. در بین راه داخل آمبولانس،ذکر الله اکبر، لااله الاالله ، شهادتین می گفتیم و فاتحه می خواندیم. بعثی های کافر هم ما را مسخره می کردند. مسافتی نه چندان طولانی را با آمبولانس پیمودیم. وقتی از آمبولانس پیاده شدیم،اطرافمان بیابان وسیع بود پر از قبر. قبرستان در حاشیه شهر بود و یک قسمت آن را که روی تپه واقع شده بود،قبرستان اسرا کرده بودند و دور تا دور آن را خاکریز کوتاهی زده بودند. آمبولانس کنار قبری ترمز کرد و من،شهیدمان را داخل قبر گذاشتم. دستهایم کفن را رها نمی کرد. رو به پیکر شهید گفتم: تو را به رسم امانت اینجا می گذاریم. انشاالله به زودی به وطن خودمان بر می گردیم و تو را هم بر می گردانیم. اشک جلوی دیدگانم را تار کرده و اندوه و دل تنگی،ناله ام را در گلو خفه ساخته بود. خود را تنها و بدون همسنگر می دیدم. برایم گران بود که عزیزی را در غربت رها کنم و بروم. بعد از خواندن تلقین،خاک بر بدن پاکش ریختم. نام و مشخصات او را روی تکه کاغذی نوشتم و در شیشه ای سر بسته،بالای سر او قرار دادم. حدود هفتاد قبر از اسیران،در آن قبرستان بود.
برگرفته شده از کتاب شهدای غریب:عبدالمجید رحمانیان
بازدید دیروز: 34
کل بازدید :429843
آشنایی با فرزندان رهبری [88]
عاشق واقعی شهادت [716]
گل حجاب عطر عفاف [2095]
نامه ای به بابای شهیدم [1225]
دست نوشته یک شهید [708]
عصر غربت شهدا ........ [556]
خاطرات شلمچه [1682]
نام آور گمنام [556]
مادر شهیدی از ژاپن [677]
وادی السلام عشق [1353]
آخر و عاقبت ظلم و فساد .... [451]
شهیدی که مادر خود را شفا داد [833]
به یاد شهید احمد کاظمی [1005]
بوی چفیه رهبر [823]
[آرشیو(21)]
زندگینامه شهید خرازی
شهید مهدی باکری
شهید بابایی
سابقه تاریخی جنگ
سجده شکر
بزم عشق
آشیان
الهـی
درد دل
اسراء
شفای روح
شهید بی سر
دل نوشته
نجوا با پدر
بهترین دوست من
آرشیو
آرشیو 2