سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پست ترین دانش، آن است که از زبانت در نگذرد و والاترین دانش، آن است که در اعضا و جوارح پدیدار گردد . [امام علی علیه السلام]
دل سوخته - چفیه
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  •  

    شهردار که بود،به پرورشگاه بچه های بی سرپرست خیلی اهمیت می داد.

    هفته یی یک بار می رفت به آنجا سر می زد.

    چند ساعتی با بچه ها می گفت و می خندید. یک بار حرف پیش آمد از ازدواج بچه های پرورشگاه

     و این که مهدی هر کاری از دستش برآمده براشان کرده. خودش زیر بار نمی رفت.

    می گفت:کاری نکرده ام!بالاخره گفت: این بچه ها مثل بچه های خودم هستند.

    اصلا دختر و پسرهای خودم هستند.

    اگه دختری را می فرستم به خانه ی بخت، مطمئن باش دختر خودم را خوشحال کرده ام.



    دل سوخته ::: چهارشنبه 86/12/1::: ساعت 6:18 عصر
    محبت دوستان: نظر

                              

    نامش نام مقدس پیامبر اعظم(ص) و شناسنامه اش، شناسنامه پیروان روح ا... است. الحق که طالب شهادت و شهامت و رشادت و ولایت است. نام «حاج طالبی» از هر کلمه ای برای رزمندگان، شیرین تر و محبوب تر بود و هست. اخلاقش مثل اخلاق مولایش علی(ع)، روشش در زندگی حسنی(ع)، روحیه اش حسینی(ع)، در دفاع از ولایت و نظام اسلامی حقا که ابوالفضلی(ع) است. تا زمانی که دفاع و جهاد و شهادت بود در کنار رزمندگان به عنوان یک بسیجی خاکی خادم و غرق در خدمت بود و بعد از قبول قطعنامه با دلی آرام لباس رزم دیگری به تن نمود و در کنار جانبازان و خانواده های معظم شهیدان مشغول خدمت شد. «حاج محمد» بارها و بارها مورد آماج تیر و ترکش های دشمن بعثی قرار گرفت دلیر مردیش ارتش بعث عراق او را «شیر زرد» خمینی نام نهاده بود. حاج طالبی یک پهلوان و پهلوان صفت است که شاگردانی هم در مکتب پهلوانی دارد و به جامعه جانبازان پهلوان تحویل داده است. اولین روزی که عملیات نصر7 در ارتفاعات بولفت عراق به وقوع پیوست حاج طالبی آن موقع فرمانده گردانی بود که بچه های تحت فرماندهی اش اکنون در لوای حق و آسمان ها در حال پروازند. «گردان حمزه سید الشهدا» از تیپ حضرت نبی اکرم(ص) کرمانشاه او جلوی ستون راه می رفت و دشمن نیز مثل نقل ونبات آتش تهیه می ریخت. همیشه در مقابل دشمن کسی نمی دید که حاج طالبی تفنگ به دست گرفته باشد زیرا می گفت اگر سلاح به دست گیرم دشمن فکر می کند عددی به شمار می رود! همیشه او را با یک چوبدستی! یا عصا! و یک چفیه می دیدند ولی آنروز دیدم که سر ستون خم شد و بارها زمین گرم جبهه را بوسه زد. می دانید چه چیزی را بوسه زد. بدن غرق به خون شهید «حاج روح ا...»، فرمانده قهرمان گردان خیبر را دیدم که چند ساعتی از شهادتش نگذشته بود و از رفقای بسیار عزیز «حاج محمد طالبی» به شمار می رفت. «حاج محمد» را دیدم که بوسه ای افتخارآمیز بر پیشانی رفیقی دلیر می زد و گویا جمله ای در گوش حاج روح ا.. زمزمه می کرد... گویا طلب شفاعت بود. گویا همان جمله معروف «ای رفیق نیمه راه» و یا جمله زیبای« سلام مرا به مولا و شهیدان برسان.» حاجی اکنون از همان شهیدان زنده و گمنامی است که همه رزمندگان و یادگاران دفاع مقدس و قافله عشق، دل به وجود مبارکش خوش دارند و دور و برش مثل شمع و پروانه می چرخند. اکنون نیز با همان قیافه ملیح و دوست داشتنی و بسیجی در محافل رزمندگان و ایثارگران و جانبازان و مستضعفان حاضر می شود. بدون هیچ ادعایی در گوشه ای از مجلس می توانی پیدایش کنی. هر وقت او را ببینی انگار همین الان از پاکسازی معبر طلاییه و شلمچه برگشته البته از گذر زمان مقداری مثل شیران پیر. این رادمرد بارها و بارها تا مرز شهادت پیش رفت و حتی در کربلای5 تیر مستقیم دشمن به صورت مبارکش برخورد کرد و نصف صورتش را محو نمود ولی حاجی مگر خم به ابرو آورد و گذاشت که دشمنش شاد شود. پس از چند ماه حاجی را دیدم که قیافه پهلوانیش یک سوم شده ولی با قامت راست و استوار، او مدال های فراوانی از دلاور مردی هایش نیز دارد و بهترین مدال او آن است که هنوز یک بسیجی و یک رزمنده خاکی است و از دار دنیا جز با بسیجیان و شهیدانش با چیز دیگری طرح رفاقت نمی ریزد. یاد و خاطراتش همیشه در قلوب دلیرمردان عشق و شهادت پایدار باد.                                               

    جانباز مصیب بیانوندی



    دل سوخته ::: یکشنبه 86/11/14::: ساعت 8:8 صبح
    محبت دوستان: نظر

     

    زمانی که ما را به داخل اردوگاه بردند درجه دار عراقی به داخل آمد و اولین حرفی که زد این بود:دعا خواندن،گریه کردن،مراسم گرفتن و نماز جماعت ممنوع! ما نیز می دانستیم که اگر این کارها را انجام ندهیم،نمی توانیم روحیه انقلابی خود را حفظ کنیم؛ لذا تصمیم گرفتیم به هر صورت ممکن فرایض دینی را انجام دهیم. زیر پتو دعا می خواندیم،نماز جماعت هشت نفری برگزار می کردیم و با قرار دادن نگهبان،مراقب اوضاع بودیم. ولی هر از گاهی نظامیان عراقی چند نفری را به همین جرمها می گرفتند و انواع و اقسام شکنجه ها را درمورد آنان اعمال می کردند.یک بار یکی از پیرمردهای بسیجی مشغول خواندن قرآن بود که ناگهان افسر عراقی وارد شد و در کمال وحشیگری لگدی به او زد و قرآن به آن طرف پرت شد.بعد از دو ماه افراد صلیب سرخ به اردوگاه ما آمدند. ارشد اردوگاه به آنها گفت از عراقی ها بخواهند تا خواندن دعا را برای ما آزاد کنند.فرمانده اردوگاه در پاسخ به این درخواست ما به یکی از مقامات صلیب سرخ گفته بود: شما فکر می کنید جنگ بین ما و ایران بر سر چیست؟به خاطر همین دعاها است.حالا شما می گویید ما اجازه استفاده از این اسلحه خطرناک را به آنها بدهیم.شبی از شبهای سال 1367 بود که یکی از ساواکیهای عراقی ما را در حین خواندن نماز جماعت دید و بلافاصله به سربازان دستور داد تا برق آسایشگاه را قطع کنند و سپس گفت تا ده روز باید همین جا بمانید.صد و ده نفر بودیم که محکوم به ده روز حبس در فضای بسته آسایشگاه شدیم.غذا را از پشت پنجره به ما می دادند و داخل قوطیهای حلبی،دستشویی می کردیم.هر روز افسر عراقی می آمد و می گفت:اگر قسم بخورید که دیگر دعا نمی خوانید در را باز خواهیم کرد! ولی ما تصمیم گرفته بودیم به هر قیمتی در برابر بعثی ها مقاومت کنیم.در آن دخمه های گرم و طاقت فرسا با مقواهای کارتون بادبزنهایی درست کرده بودیم و برادرانی را که از گرما بیهوش شده بودند باد می زدیم و از افرادی که بیماری قلبی داشتند یا مریض بودند پرستاری و مراقبت می کردیم. سرانجام،عراقی ها شکست خوردند و بعد از شش روز بی آنکه هیچ نتیجه ای عایدشان بشود،در آسایشگاه را باز کردند،ولی ما به هر ترتیبی بود راز و نیازهای خود را با پروردگار ادامه می دادیم و با خواندن قرآن و نماز،ضمن تقویت ایمان،روحیه انقلابی خود را حفظ می کردیم.

    آزاده محمد کریم زاده



    دل سوخته ::: پنج شنبه 86/11/4::: ساعت 4:27 عصر
    محبت دوستان: نظر

                                                         

    جواد واقعا ایثارگر بود.به خاطر اعتقادش اسیر شده و به خاطر ایثارش شناسایی و شهید شد.ما به جنوب رفتیم که همکارانمان احساس تنهایی نکنند و کارشان را رها نکنند.وقتی اسیر شدیم،تصمیم گرفته بودیم تن به مرگ بدهیم،اما خود را معرفی نکنیم.تمام مدارک شناسایی خود را بین راه معدوم کردیم.اگر خود را معرفی نمی کردیم مانند سایر اسرا به اردوگاه می رفتیم،از نعمت نوشتن نامه به عزیزان خود برخوردار می شدیم و با بقیه باز می گشتیم.اما خود را معرفی کردیم.می پرسید چرا؟در یک نقطه،ما را به گودالی بردند تصور کردیم قصد زنده به گور کردن ما را دارند.حدود یکصد نفر غیر نظامی،در اطراف گودال نشسته بودند.دست های ما را از پشت بستند.چشم های ما را هم بستند.اشیای ما را گرفتند؛پول،انگشتر و...ناگهان صدای رگبار گلوله ای شنیده شد.احساس کردم شروع به کشتن اسرا کرده اند.جوانی نزدیک ما بود،با هر با رگبار،صدا می زد:اکبر هنوز زنده ای؛یکی جواب می داد:بله!جعفر زنده ام.چند بار این حرف ها بین اکبر و جعفر تکرار شد.جواد،غیرت نشان داد و گفت:بهروز،الان این ناجوانمردان این بی گناهان را می کشند.بهتر است خودم را معرفی کنم شاید اینها خیال کنند مقامات دیگری هم با ما اسیرند و مردم را نکشند!جواد خود را معرفی کرد و باعث شد حداقل صد نفر از جوانان این مرز و بوم کشته نشوند.بعد از اینکه جواد خود را معرفی کرد،او را از میان ما بردند،صدای رگبار ها قطع شد و کسی کشته نشد.

    آزاده مهندس بهروز بوشهری

    معاون شهید محمد جواد تندگویان وزیر نفت دولت شهید رجایی



    دل سوخته ::: پنج شنبه 86/10/13::: ساعت 8:16 صبح
    محبت دوستان: نظر

                          

    می خوام از گردان حمزه سید الشهدا تیپ دوم نبی اکرم (ص)براتون بگم ، گردان خط شکنی که نماز شب و دعای سحر رزمنده های اون زبونزد همه بود.بچه های گردانهای دیگه اسم این گردان رو گذاشته بودن «گردان عرفا» یا «گردان حسین جان» چرا که بیشترین صدایی که نیمه شب ها از برو بچه های این گردان به گوش می رسید، ذکر حسین جان بود !
    بچه های گردان حمزه سیدالشهداء اسلام آباد غرب ویژگی های منحصر به فردی داشتن و همه چیزشون با دیگرون متفاوت بود، حتی خداحافظی گردنشون. در حالت عادی وقتی دو نفر برای مدت کوتاهی از هم جدا می شن با هم خداحافظی می کنن. بعضی وقتها خداحافظی کمی چرب تر می شه و اون وقتیه که احتمالا مدت جدایی بیشتر طول می کشه و برخی اوقات هم خداحافظی مشروطه یعنی اگه ندیدمت خداحافظ که اینجا هم خداحافظی کمی غلیظ تره همراه با چاشنی اشک، در آغوش کشیدن و بدرقه طولانی با چشمهای اشکبار.
    اما یه خداحافظی هست که خیلی های تجربه نکردن. اون هم خداحافظی دو تا دوست صمیمیه که به هم عشق می ورزن و واسه یکی، دو ساعت جدایی هم دلگیر می شن ...
    و این بار وقتی بالای سرش می رسی بدنش تکه تکه شده، یه نگاهش به آسمونه و یه نگاش تو چشمای تو و یه لبخند کمرنگ ولی واقعی گوشه لباش. بعد بهش بگی اگه با بچه ها کاری داری بگو و اون جواب بده حلالم کن!
    و تا میای جواب بدی تو آخرین لحظه بگه: راستی اگه با آقا کاری داری بگو و ...شما بودی چطور جواب خداحافظی شو می دادی؟
    منم همون کار رو کردم! خب اینم یه مدل خداحافظیه دیگه که توی گردان حمزه مد بود.
    حالا به حرف من رسیدید چرا می گم این گردان با بقیه گردانها تفاوت داشت!

     جانباز مصیب بیانوندی



    دل سوخته ::: دوشنبه 86/10/10::: ساعت 9:46 صبح
    محبت دوستان: نظر

                                                          

    هر وقت سرفه های سوزناک و پی درپی امانش نمی ده، هر وقت از درد، فرش زیر پاش رو چنگ می زنه دختر کوچولوش ( فاطمه زهرا) که هنوز سه سالشه جلو می آید و سرخی صورت بابا رو نگاه می کنه و زیر گلوی باباشو می بوسه، بابائی که مشغول احوال خودشه باید به سوالات دختر کوچولوش هم جواب بده، بابا جون چی شده بابا جون چرا این قدر بی تابی، بابایی چرا این قدر بال بال می زنی. بابا هر وقت می خواهد جواب دخترشو بده سرفه امانش نمی ده که بالاخره مادر دخترک بداد بابایی می رسه و جواب فاطمه زهرا رو می ده، دخترم بابات مریضه، دخترم بابات یه روزی به خاطر این آب و خاک این طور به نفس نفس افتاده، دخترم بابات شهیده! اما دخترک که این حرفها حالیش نیست می پره بغل بابایی، با اون شیرینی زبونش که دنیا رو به وجد می آوره می گه درد و بلات به جونم، بابا جون قربون اون سرفه هات برم من، باباجون نمی خواهم هرگز مریض بشی، چون وقتی مریضی انگار تمام دنیا مریضه، انگار تموم خونمون بی فروغه، بابای دخترک پس از مدتی که می گذره دخترک رو صدا می کنه و می گه دخترم، دختر نازم، دورت بگردم تو نازنین دختری، تو امید دل رنجور و زخمی بابایی هستی، نکنه یه وقت ناراحت بشی، نکنه درد دل بابا رو جایی بگی، نکنه یه وقت شاکی و گله مند بشی باید همیشه خدا رو شکر کنیم که ما رو در این زمان آفریده، ما رو در کشور امام عصر(عج) قرار داده، این دردها رو که می بینی همش یک امتحانه. همش یه لذته. همش یه خاطره است. خلاصه دختر کوچولو که کمی آروم می شه می گه بابایی می شه یه داستان برام بگی. بابایی با هر زحمتی شده می خواد یه داستان براش بگه، راستی چه بگه، اتل متل، گرگم به هوا، بزبز قندی و یا روزی روزگاری، که بالاخره یه داستان ناب یادش میاد «اومن» دخترک چادر سفید، بابایی می گه و می گه که یه نیم نگاه به دخترک می ندازه و می بینه چشمهای دخترش داره آروم آروم به خواب ناز می ره، بابایی با اون لبهای کبود و خسته اش بوسه ای رنگین از دخترش بر می داره و مادر میاد امانتی رو از بابایی تحویل می گیره و به اتاق خوابش می بره، که یه دفعه آواز سرفه های جگر سوز بابا مجددا بلند می شه و بابا که به زحمت دخترک رو خوابونده بود و می دونه با این سرفه ها دخترش بیدار می شه با چفیه اش جلوی دهانشو می گیره اما مگه سرفه ها دست برداره که دیگه هرچی می خواد بی صدا سرفه بزنه نمی شه که نمی شه تا اینکه یک فکر بکر می زنه سرش، اونم اینکه تا دخترش از خواب ناز نپریده بیرون بره که مقداری فضای خونه رو آروم نگه داره و اهل خونه هم بتونند یک نفس راحت و یک خواب راحت بکنند.

    شرح حال جانباز مصیب بیانوندی

                                            

    دل سوخته ::: شنبه 86/10/1::: ساعت 12:2 عصر
    محبت دوستان: نظر

          

    یکی قلم به دست چیزایی روی کاغذ می آورد، یکی دیگه دنبال تلفن بود یک سری مطالب رو به عده ای گوشزد کنه، اون یکی با دوست صمیمی اش از هر دری حرف و حدیث می گفت، یکی هم گوشه ای خزیده بود و با خودش نجوا می کرد.اون نوجوان بسیجی بود که با یک حال خوشی داشت زیارت عاشورا می خوند و اشک مثل باران بهاری از چشمای قشنگش می بارید. رفتم پیش اون آخری پشت سرش نشستم و با اون زیارت عاشورا را زمزمه می کردم تا اینکه به جمله ی زیبای «بابی انت و امی» رسیدیم،گریه امان نوجوان رو برید و نتونست بقیه دعا را بخونه،من هم هرچی منتظر ماندم دیدم خبری نیست تا اینکه با اشاره به من فهموند که زیارت را ادامه بده،من هم زیارت عاشورا را تا آخر خواندم بعد از دعا پشت سرم را نگاه کردم دیدم خبری از آن نوجوان نیست.یک روز دست بر قضا پشت خاکریز منطقه عملیاتی کمک آرپی جی زن من شد،با هم دوست شدیم وقضیه آن شب را از او سوال کردم.از او پرسیدم یادته داشتی زیارت عاشورا می خوندی و به جمله «بابی انت امی » رسیدی از خود بی خود شدی و نتونستی ادامه بدی،چند بار طفره رفت. بالاخره با اصرار راز آن شب را برایم بازگو کرد.دیدم ازجیبش عکسی در آورد.عکس یک دختر بچه 3ساله، تعجب کردم،گفتم دخترت که نیست پس بگو قضیه از چه قراره؟گریه امانش نداد ولی پس از مقداری دلداری گفت می دونی این دختر کیه،گفتم نه گفت این خواهر کوچولوی منه که حالا داره با خواهر بزرگترم زندگی می کنه.من که محو صحبت های روح الله شده بودم،گفتم خب؟! گفت پدر ومادرم در بمباران اسلام آباد غرب شهید شدند و این دختر در بغل مادرم اون روز به یادگار مانده حالا به خاطر همین است که هر وقت به آن جمله می رسم از خود بی خود می شوم و به آقا می گم پدر و مادر ندارم که فدای تو وخاندانت بشند،آنها را قبول کن و اگر خدای سبحان هزاران بار آنها را زنده کنه و دوباره بخوام دعا بخونم می گم حسین جان پدر و مادرم به فدای تو باد.بالاخره روح الله در عملیات کربلای 5 به فیض شهادت نائل شد و اکنون خواهر کوچولوش هر وقت زیارت عاشورا می خونه همون حال را داره که داداشش روح الله داشت.

    بابی انت و امی یا حسین(ع)

    جانباز مصیب بیانوندی



    دل سوخته ::: جمعه 86/9/23::: ساعت 5:34 عصر
    محبت دوستان: نظر

                                               

    یکی از اعضای سازمان بین المللی صلیب سرخ به ارودگاه اسرای ایرانی در عراق آمد.در یکی از دیدارهای خود از اردوگاه موصل 4 سوالی را مطرح کرد که پاسخ به آن رمزگشای سِرمقاومت آزادگان و ماندگاری و جاودانگی خط سرخ تشیع در طول تاریخ است.عضو هیات صلیب سرخ پس از بارها ملاقات با آزادگان این بار با حیرت از جمع آزادگانی که دور او حلقه زده بودند،پرسید:رمز نشاط و سر زندگی و روز افزون شما اسرای ایرانی در چیست؟ او گفت:من از اکثر اردوگاههای اسرای جنگی و حتی زندانها در کشورهای مختلف بازدید کرده ام با توجه به تخصصم،روانشناس! روی آنها مطالعه کرده ام و امروز تحقیقا به شما می گویم که اسرای ایرانی با همه اسرا و زندانیانی که من از نزدیک دیده ام تفاوت اساسی دارند.همه آنها پس از مدتی دچار مشکلات جدی و روحی و روانی می شوند که نهایتا برخی دست به خودکشی می زنند،عده ای با علم به عدم موفقیت بارها اقدام به فرار می کنند تا اینکه بالاخره توسط نگهبان کشته شوند.فساد جنسی در تمام این زندانها یک اپیدمی محسوب می شود.اما شما گویا از جنس دیگری هستید.هر بار که من به دیدار شما می آیم با نشاط تر و مصمم تر از قبل شما را می بینیم.من در حیرتم که چه عاملی شما را در مقابل مشکلات اسارت چنین مقاوم و شکست ناپذیر ساخته است.بچه ها پاسخ لازم را به آن سوئیسی دادند هر چند که همچنان آثار حیرت از چشمان او خوانده می شد.آری پاسخ آزادگان یک کلمه بود؛ ایمان ایمان رمز پایداری ما است.ایمان به خدا.خدایی که از رگ گردن به آدمی نزدیک تر است.خدایی که در همه حال انیس و مونس بنده خود می باشد.ما یقین داشتیم که خدای ما همان خدای حضرت یوسف است که او را در چاه و زندان تنها نگذاشت.ما ایمان داشتیم که خدا از بین بندگان خود ما را برگزیده است تا در کوران ابتلائات برای میدانی بزرگ تر آبدیده و ورزیده نماید.

    آزاده ناصر قره باغی



    دل سوخته ::: پنج شنبه 86/9/15::: ساعت 6:24 صبح
    محبت دوستان: نظر

                                          

    وقتی محمدرضا ازدواج کرد،فقط یک شب توانست در مشهد دوام بیاورد و فردای آن شب دوباره عازم منطقه شد.

    هر چه دوستان و فامیل به او گفتند بمان،حداقل یک هفته صبر کن،تازه ازدواج کرده ای بعد برو! او قبول نکرد.

    می گفت منطقه به من نیاز دارد نمی توانم اینجا بمانم.

    اتفاقا این آخرین باری بود که عازم جبهه شد و بعد از آن در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید.

    روزی که پیکر او را تشییع می کردند روی تابوت نوشته شده بود:داماد یه شبه شهادتت مبارک.

    اکثر افرادی که در مراسم تشییع این شهید بزرگوار شرکت کرده بودند تحت تاثیر این جمله زیبا قرار گرفته بودند.

                                                                                        

                                                                                                         به نقل از همرزم شهید محمدرضا حمامی بیناباج

     



    دل سوخته ::: دوشنبه 86/9/5::: ساعت 2:43 عصر
    محبت دوستان: نظر

     

    در عملیات والفجر 10 در ارتفاعات شاخ شمیران دشمن به شدت آتش تهیه می ریخت با یکی از مجاهدین عراقی سپاه بدر که قبلا با او دوستی داشتم برخورد کردم او نیز در آن عملیات شرکت فعال داشت.در حین پیاده روی به طرف ارتفاع شاخ شمیران داستانی را برایم تعریف کرد که هم تکان دهنده بود و هم آموزنده.ابوشیما از بروبچه های بغداد بود.گفت در عراق به جرم ارتباط با علما و حزب الله دستگیر شدم.آن زمان من سنی مذهب بودم و حزب بعث مرا به اعدام محکوم کرد.من که جوانی بیش نبودم منتظر حکم اعدام بودم.در سلول انفرادی روزها و شبهای زیادی تنها و مضطرب و پریشان بودم،تا اینکه فکری به ذهنم خطور نمود،به خودم گفتم بیرون زندان که بودم رفقای شیعه را می دیدم که ائمه اطهار و چهارده معصوم علیهم السلام را نزد خدا وسیله قرار داده و حاجات خود را از خدا می گرفتند،من هم به تبعیت از آنها همانجا شیعه شده و به یک یک آن بزرگواران توسل پیدا کردم.شب چهاردهم که خیلی دلم شکسته و مضطرب و نا امید شده بودم،یادم آمد چونکه من طلبکارانه! از خدا و آن بزرگواران طلب حاجت نموده ام شاید به همین خاطر خداوند دعایم را مستجاب ننموده است! لذا عهد کردم اگر از این گرفتاری خلاص شوم تا آخر عمرم برای دین و آیین او مجاهدت نمایم که ناخودآگاه ذهنم متوجه کسی گردید و قلبم آن شب واقعا شکست و گریه های فراوانی نمودم.

    دم دمهای صبح بود متوجه صدای باز شدن درب زندان شدم فکر کردم یکی از زندانبانان است که برای ابلاغ یا اجرای حکم آمده،ولی دیدم کسی در لباس زندانبان اما با یک چهره بسیار نورانی و زیبا آمدند و گفتند:تو ابو شیما هستی.با حالت بسیار نگران جواب دادم:بله آقا،فرمودند شما آزادید!! گفتم مگر می شود! من که به اعدام محکوم شده ام فرمودند،مگر شما ما را صدا نزدید؟! عرض کردم آقا شما کی هستید؟پس از چند لحظه فرمودند شما از زندان خلاصی و دربهای آن به روی شما باز و کسی شما را نمی بیند،همینطور هم شد آن شب دست به هر دری که می زدم می دیدم درب باز است و حتی جلوی نگهبان ها که راه می رفتم آنها مرا نمی دیدند(مصداق آیه وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون) آن آقا قبل از آزادی به من گفت ابوشیما قولت یادت نرود و من که فقط به فکر آزادی بودم سری تکان دادم و رفتم.زمانی که از مرز عراق خارج شدم به ذهنم خطور نکرد که آن بزرگوار چه کسی بود و از کجا نام مرا می دانست و چطور فهمید که بین من و خدایم چه قول و قراری بوده و حتی او به من گفت چرا شماها هر بار دعا می کنید طلبکارانه دعا می کنید،خاضع باشید.تا اینکه آن موقع فهمیدم که آن شخص بزرگوار کسی نبوده جز وجود نازنین قمر بنی هاشم حضرت عباس علمدار کریلا.

    من که با شنیدن این داستان از ابوشیما محو سخنان و چهره زیبای او شدم زانوهایم سست شد و دیگر نای حرکت کردن را نداشتم و همانجا نشستم و شروع کردیم یک زیارت عاشورای دونفره با هم خواندیم بعد از خواندن زیارت عاشورا دیدم چشمان ابوشیما یک کاسه خون شده و گفت:شیخ مصیب می دانی چی شده؟گفتم نه،گفت دو شب پیش همان آقا را که در زندان دیدم،درخوابم! فرمودند،ابوشیما حالا وقت ادای قولت رسیده است آماده باش!!

    او را بغل نمودم و اولین کسی بودم که شهادتش را به او تبریک گفتم پس از چند ساعت که به تبلیغات لشکر رفته بودم وقتی برگشتم دیدم یکی از خودروهای لشکر در گل و لای مانده و چند تن از بچه ها در حال کمک و در آوردن آن بودند که متوجه پشت تویوتا شدم که کسی در آن خوابیده! و یک پتو روی او انداخته اند از آنها پرسیدم: شهید است گفتند بله گفتم نامش چیست،گفتند از مجاهدین عراقی است،اما قابل شناسایی نیست.بیشتر کنجکاو شدم،پتو را به آرامی کنار زدم بدن غرقه به خون دوست بسیار خوب و محبوبم ابوشیما بغدادی را دیدم که حقا به قول خود عمل کرده بود و جالب اینجا بود که هر دو دست ابوشیما قطع شده و چشمان زیبای او ترکش خورده بود و آن روز نزد مولای خود آقا ابوالفضل (ع)سکنا گزید.روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

    روحانی جانباز مصیب بیانوندی



    دل سوخته ::: پنج شنبه 86/8/24::: ساعت 9:14 عصر
    محبت دوستان: نظر

    <   <<   6   7   8   9   10   >>   >
    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 32
    بازدید دیروز: 34
    کل بازدید :429848

    >>اوقات شرعی <<

    >> چفیه<<

    >> پیوندهای روزانه <<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    دل سوخته - چفیه

    :: لینک دوستان ::

    کانون فرهنگی شهدا
    یا امیر المومنین روحی فداک
    عاشق آسمونی
    فصل انتظار
    شکوفه های زندگی
    پیاده تا عرش
    مهاجر...
    جاده های مه آلود
    بندیر
    سجاده ای پر از یاس
    مهر بر لب زده
    جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
    .:: رایحه ::.
    عــــــــــروج
    ما با ولایت زنده ایم
    شلمچه
    اسوه ها
    دریــــــــای نـــور
    نسیم قدسیان
    منادی معرفت
    سردار بی سنگر
    بوی سیب
    بادصبا
    ما تا آخرایستاده ایم
    وبلاگ گروهیِ تَیسیر
    منطقه آزاد
    یادداشتهای فانوس
    عطر یاس
    مرام و معرفت
    قافیه باران
    پاک دیده
    توشه آخرت
    یا حسین (ع)
    مشکات نور الله
    عطش
    به یاد شهدا
    مهاجر
    شهید قنبر امانی
    شاخآبه عشق
    سیرت پیشگان
    اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
    صدفی برای مروارید
    شهدا
    عرفان وادب
    سرزمین من
    علمدار دین
    شمیم یاس
    فرزند روح الله...
    خطابه
    نیم پلاک
    پر شکسته
    قافله شهداء
    برو بچه های ارزشی
    کوثر ولایت
    دوزخیان زمین
    سرخ بی نهایت
    فصل کودکی
    آسمان آبی
    سرباز ولایت
    صراط مبین
    یا زهرا(س)
    گل پیچک
    .::: رایحه وصال :::.
    به انتظار باید ایستاد!
    کشکول
    شمیم
    حاج آقا مسئلةٌ
    نسیم وحی
    لهجه سکوت
    یاد لاله ها
    مذهبی
    صدفی برای مروارید
    پاتوق جنگ نرم
    ولایت علیه السلام
    منتظر
    شیدای حسین
    کبوترانه
    عشق بی انتها
    به عشق ارباب
    شعیب ابن صالح
    یا رب الحسین
    دنیای واقعی
    باد صبا
    سیر بی سلوک
    آخر عشق
    راز و نیاز با خدا
    دو نیمه سیب
    انتظار
    علوم جهان
    نیروهای ویژه
    به راه لاله ها
    سیب سرخ
    دیده و دل
    پرستوی مهاجر
    فرزند شهید
    شمیم عطر گل یاس
    کوثر
    بانگ رحیل
    صهبای صفا
    بی نشان
    یاس کبود
    سبکبالان
    محمد حسین رنجبران
    من عرف نفسه فقد عرف ربه
    شاخه گلی برای شهید
    دفاع مقدس(راه بی پایان)
    امیرالمومنین علی(ع)
    وصال
    صبح (وبلاگ دفاع مقدس)
    کبوتر غریب
    تلنگر
    کامران نجف زاده
    چفیه یعنی عشق
    نوید شهادت
    فرهنگ شهادت
    کربلای جبهه ها یادش بخیر...
    خادم الشهداء
    عدالت خواهی
    لبیک
    ولایت،مذهبی...
    شیران لرستان
    حرفهای ناب...
    القائم
    کربلایی ها
    دل نوشته
    پلاک، شهادت
    پیام شهبند
    پلاک طلایی
    هویزه
    اذان صبح
    لاله های آسمانی
    آسمان شلمچه
    مشکاة
    یادداشتهای بی تکلف
    ساحل آسمانی
    سجده بر خاک
    بچه پرستوهای شهید
    صراط مبین
    یه منتظر
    پایی که جا ماند
    سنگر بندگی


    :: لوگوی دوستان ::

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>آرشیو شده ها<<
    >>جستجو در وبلاگ<<
    جستجو:

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<