کجا بروم!
انگار همین دیروز بود.دریکی از آن پاتکها قرار بود به منطقه بروم.مقدمات سفر را آماده کردم،رفتم قرارگاه خاتم الانبیا (ص) برگه تردد گرفتم و با وسایل و تجهیزات لازم به سمت محور مربوطه حرکت کردم.در مسیر باید از هفت خوان عبور می کردم و بازرسی و دژبانی های متعدد را پشت سر می گذاشتم . عبور از خانهای اولیه خیلی مشکل نبود،اما به جایی رسیدم که شکل و شمایلش شبیه یک سنگر کمین بود.وقتی به آنجا نزدیک شدم،یک پسر بچه بسیجی از مخفیگاه آرام بیرون آمد،جلویم ایستاد و پس از دیدن برگه مجوز سری تکان داد و گفت نه،نمیشه نمیتونی بری؟!
گفتم چرا؟ گفت : همین که گفتم خواهر، نمی تونی بری.من خیلی عصبی شدم،گفتم: تو چه کاره ای که نمی ذاری من برم؟ من از مسئول بالا دست تو برگه و مجوز دارم.این پلاک و این هم....و بعد هم مدارکی را که لازم بود تمام و کمال نشانش دادم.اما این پسر بچه سمج یک وجبی پا در یک کفش کرده ، می گفت نمی شود.
ناگفته نماند که من به دلیل شهادت تعداد زیادی از بستگانم حال خوشی نداشتم .این بود که از کوره در رفتم و با بچه دژبان 17-18 ساله کلاش به دست برخورد و پرخاش کردم که یعنی چه؟بعد دیدم یک مرتبه گلنگدن اسلحه را کشید و نشست روی زانو و به طرف من نشانه رفت و گفت: اگه یک قدم جلو بری شلیک میکنم!
من هم بیشتر عصبانی شدم و گفتم ((من میرم تو هم شلیک کن.))
باگامهای مصمم پشت به او و رو به محور عملیاتی شروع به حرکت کردم.ضمن اینکه هر لحظه منتظر بودم این بسیجی نوجوان دست به ماشه ببرد و شلیک کند.ولی اصلا برایم مهم نبود.تصمیم گرفته بودم و آماده هر لحظه ای بودم.از کشته شدن هم واهمه ای نداشتم.دور شدم و دیدم هیچ اتفاقی نیفتاد و صدای شلیکی شنیده نشد.اندکی تردید کردم.ایستادم،برگشتم،دیدم آن بسیجی اسلحه را کنار گذاشته،سرش را در میان دو دست گرفته روی زانو خم شده ! با دیدن این صحنه خیلی به هم ریختم حیران به طرفش برگشتم و پرسیدم: چی شد،چرا شلیک نکردی؟ دستش را از روی پیشانی برداشت و نگاهی به من کرد.دیدم روی مژه هایش خاک نشسته،چشم های خسته اش پر از رگه های خونی بود.پیدا بود که حداقل 3 - 4شبانه روز است نخوابیده .خیلی حال معصومی داشت. من که احساس پیروزی می کردم، بار دیگر پرسیدم: چی شد؟ پس چرا نزدی؟! او بی آنکه به من پاسخی بدهد،بلند شد، آهی کشید و رفت توی اتاقک کمین ماند.پس از چند لحظه برگشت،دیدم یک چاقوی ضامن دار آورد ،داد به من و گفت: اگر اسیر شدی،خود تو بکش! دستش می لرزید و من تازه فهمیده بودم که تمامی سماجت و سر سختی او از جنس نگرانی، شرف و غیرت بسیجی اش بود.البته آن بسیجی یک هفته بعد شهید شد و من آن چاقوی یادگاری را هنوز در خانه دارم.ماجرای آن روز و آن بسیجی دلسوز روی من خیلی اثر گذاشت.آنجا به خودم گفتم: کجا دارم می روم.! می روم که از یکسری هیجانات و احیانا چند جنازه عراقی و خودم فیلم بگیرم؟در حالی که هر چه هست، اینجاست.اینجا توی این نگاههای پر از رگه های خونی،توی این چشمهای خسته بیدار مانده...کجا بروم از اینجا بهتر! پس از او خواستم یک چایی به من بدهد. کمی هم شوخی کردم و گفتم: باشه نمی رم .خوشحال شد البته تا بعد از ظهر آنجا ماندم و دم دمای عصر با یک لندکروز سپاه مرا فرستاد جلو توی خط و سفارش کرد که جاهای خطرناک نرم . در پایان می خواهم بگویم وقتی بحث از رزم و جنگ و جبهه می شود ، چه خوب است از واقعیت ها و حقیقت ها حرف بزنیم و آدمهایش را آن گونه که بودند ترسیم و فضاسازی کنیم نه آنچنان آسمانی و دور از واقعیت که نسل امروز و آینده نتواند به آن دست یابد و آنها را الگو قرار دهد.جوان های ما باید باور کنند که اینها مثل خودشان بودند.در این محافل از عوامل و تحولی بگوییم که باعث شد اینها یک شبه ره صد ساله بروند و رستگار شوند.
انیسه شاه حسینی_نویسنده و کارگردان
روزی من و تعدادی از دوستان را برای گرفتن اطلاعات به اتاق مخصوص بردند و برای ایجاد رعب و وحشت هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام دادند. در آنجا، صحنه ای دیدیم که ما را خیلی متاثر کرد. خانمی را به اتاق ما آوردند که کودکی شیر خوار را در بغل داشت. فرمانده بعثی در حالی که یونیفرم نظامی بر تن داشت و سیگاری در دستش بود، با غرور و تکبر خاصی شروع به بازجویی از این خانم کرد و به او گفت شوهرت کدامیک ازاینهاست، به ما معرفی کن! خانم گفت: همان جا که ما را اسیر کردند شوهر من شهید شد. وقتی آن افسر بعثی در این مرحله به بن بست رسید به او گفت: به امام اهانت کن. آن زن شجاع و قهرمان بدون اینکه ذره ای ترس و نگرانی داشته باشد خیلی آرام و متین گفت: میان ما مرسوم است که به سادات احترام می گذاریم و به آنها اهانت نمی کنیم. وقتی این خانم گفت امام سید هستند و ما می ترسیم به سید اهانت کنیم، با گفته او دود از کله بی مغز آن افسر خشن و بی رحم عراقی بلند شد و مانند یک شتر مست هواری کشید و این طرف و آن طرف رفت و فریاد زد که زود باش اهانت کن والا چه و چه می کنم . اما زن شجاع ، آرام و ساکت و مطمئن نشسته بود و می گفت: ما به سید اهانت نمی کنیم. وقتی کار به اینجا رسبد، فرمانده عراقی سیگار روشنی را که در دست داشت بر گونه آن طفل معصوم که در بغل مادرش بود گذاشت، فریاد کودک به آسمان رفت و اشک از دیدگان مادر، مانند قطرات باران فرو ریخت. چشمهای مادر به سوی طفل معصوم و بی گناه خیره شد،اما مادر درعین اینکه گریه می کرد آرام و خاموش بود. دلش می گریید،اما لبش چیزی نمی گفت؛ اشکش جاری بود.اما اراده اش محکم و قوی بود؛ طفلش فریاد می زد،اما خودش خاموش بود و به امامش اهانت نمی کرد.
آزاده حجت الاسلام حسین مروتی
آخرین دست نوشته سردار شهید احمد کاظمی،که در میان جمعی از رزمندگان لشکر 31 مکانیزه عاشورا نگاشته شده،آمده است:
«سلام بر شهیدان راه خدا،سلام بر دلیر مردان و شیران روز و زاهدان شب،
سلام بر شهدای خطه ی شجاعان،مردان ایثار،مجاهدان راه خدا و یادگاران دفاع مقدس.
سلام بر همرزمان،یاوران امام (ره)،شهیدان حمید و مهدی باکری،
سلام بر شما رزمندگان که یکایک ایستاده اید پشت در پشت هم،
گوش به فرمان سید علی،پا جای پای حمید و مهدی رو به کربلا به قدس با آرزوی دیدار مولایمان
در آستانه ی زاد روز میلاد منجی عالم بشریت با شما عهد می بندم
که از ایستادگی و دلدادگی شما بر خود ببالم و پاسدار ارزش های والایتان باشم.
السلام علیک یا ابا عبدالله
درس حسین (ع) عشق است و عشق، در قلب است و سوز بر جان. آن آتش بر وجود و سوختن و شعله ور شدن و ذوب شدن برای معشوق.
حسین گونه جنگیدن جانبازی است.
خدایا، تو چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات که نفهمیدم! خون باید می شدی و در رگ هایم جریان می یافتی تا همه سلول هایم نیز، یا رب، یا رب می گفت.
یا رب العفو،
خدایا نمیرم در حالی که از من راضی نباشی. یا ابا عبدالله شفاعت...
گزیده هایی از وصیت نامه شهید مهدی باکری
مهدی جان، بار دیگر ملائک کارنامه اعمال یکساله ام را به محضر مقدس ات آوردند و بار دیگر عرق شرم بر پیشانی ام نشست. مولای من، می دانم که غم غیبت را، اندوه ناشی از اعمال زشت ما برایت دو چندان می کند و این بر شرمساری ام می افزاید و رواست اگر از خجلت و شرمساری بمیرم. آقا و سرورم، گرچه آلوده ام و اراده ام برای ترک معصیت اندک، اما آتش گرفته در قلبم گواه محبتی است که به تو دارم و اشکهای جاری از چشمم دلیلی بر چشم انتظاری حضورت. ارباب من، از کودکی که خود را با ندبه در صبحگاه جمعه شناختم عاشق جمال پر نورت شدم و سالها در آرزوی روی شریفت سوختم و ساختم . یا حجت الله، پیشتر ها تو را برای خودم می خواستم اما امروز تو را برای جهان می خواهم ، بی عدالتی و ستم جهان را پوشانده است و داد دادخواهان را دادرسی نیست . یگانه پرستی و خداباوری رنگ باخته و آنچه بر جهان حکومت می کند خوی شیطانی و کبر فرعونی است . یابن العسگری، می دانم که باز هم قدر شبهای قدر را ندانستم و آنچنانکه شایسته بود آزمندانه به در گاه ربوبی ات نیامدم اما نامه مقدرات که در دست توست، آن را چنان بپیچ که برای محبانت می پیچی . ای برترین خلق، ما را که آبرویی نیست، پس تو خود شفیعمان باش و این نیاز را به درگاه ذات احدیت برسان که دیگر انتظار موعود بس است....
«اللهم عجل لولیک الفرج»
ارتش بعث عراق قبل از سال 1359 تحریکات مختلفی را در نوار مرزی ایران انجام داده بود ولی با حوادثی که در ماه های آغازین سال 59 به وقوع پیوست این تحرکات شدت یافت. وقایعی نظیر قطع رابطه با آمریکا،حمله ناموفق آمریکا به طبس، روی کار آمدن صدام در عراق و شهادت آیت الله صدر، روحانی عراقی طرفدار انقلاب اسلامی از جمله عوامل تسریع در تهاجم سراسری به مرزهای ایران اسلامی بود. جنگ رسمی و همه جانبه با اهداف توسعه سواحل حکومت صدام در شمال خلیج فارس، تصرف مناطق نفت خیز خوزستان، تصرف شهرهای خرمشهر و آبادان و در صورت امکان کل منطقه خوزستان، تصرف ارتفاعات مهم ایران در غرب و نهایتا فروپاشی نظام نوپای اسلامی به سفارش بیگانگان آغاز شد. ابتدا نیروی هوایی ارتش صدام در تاریخ31/6/59 مناطق مهم و استراتژیک ایران را بمباران کرد، سپس نیروی زمینی، تجاوز سراسری خود را از شمال قصرشیرین تا خرمشهر آغاز کرد. استعداد ارتش متجاوز عبارت از 12 لشکر،16تیپ، 9 پایگاه هوایی، دو پایگاه دریایی و قریب به 230 هزار نیروی رزمی بود، وضعیت نامناسب ارتش بدلیل فرار یا برکناری بسیاری از سران وابسته آن وعدم تجهیز سپاه پاسداران به سلاحهای مورد نیاز و مهمتر از همه حضور بنی صدر در مقام فرماندهی کل قوا موجب شد که مناطقی از ایران به تصرف ارتش متجاوز صدام درآید. اهواز در آستانه سقوط قرار گرفت و دشمن تا چند کیلومتری شهر موضع گرفت، اما تعدادی از نیروهای سپاه پاسداران به فرماندهی شهید غیور اصل قوای مقدم دشمن را منهدم کرده و شهر را از خطر سقوط نجات دادند. قوای پیاده و زرهی دشمن در چهارماه اول جنگ 13 شهر را به اشغال خود در آوردند که با مقاومت مردمی این شهرها آزاد شد ولی 9 شهر دیگر همچنان در اشغال دشمن باقی ماند. در این سوی جبهه یعنی در مجموعه ایران اسلامی، نیروهای مسلح انقلابی متشکل از نیروهای سپاه و عناصر انقلابی ارتش، با حضور در میدانهای درگیری موفق به شکست محاصره اهواز، آزادی سازی سوسنگرد و بیرون راندن متجاوزان از گیلان غرب و آبادان شدند. با برکناری بنی صدر از فرماندهی کل قوا توسط حضرت امام (ره) در کمتر از یکسال چهار عملیات بزرگ نظیر ثامن الائمه، طریق القدس، فتح المبین و بیت المقدس انجام شد و 57 درصد از سرزمین های اشغالی توسط رزمندگان اسلام آزاد گردید. رعب و وحشت ناشی از قدرت نمایی رزمندگان، دشمن را وادار کرد تا بخش دیگری از مناطق اشغالی را تخلیه نماید. در این میان خرمشهر به عنوان سمبل مقاومت مردمی و الگوی ایثار و فداکاری لقب گرفت. دشمن بعثی که در سوم آبان 1359 و پس از جنگ شدید 34 روزه با رزمندگان سپاه پاسداران و نیروهای مردمی وارد خرمشهر شده بود و طی 578 روز اشغال، این شهر را به صورت یک دژ نظامی تسخیر ناپذیر درآورده بود به نحوی که سرهنگ زیدان فرمانده نیروهای 36هزار نفری در خرمشهر در آخرین تماس با صدان اعلام می کند: قربان خرمشهر با مردان دلاور، پایدار است و به صورت دژ محکمی هر نیروی مهاجمی را خرد می کند. خرمشهر قهرمان که طی 34 روز نبرد حماسی توانسته بود با دست خالی و تنها با کوکتل مولوتف و ژ3 دو لشکر مجهز عراق را پشت دروازه های شهر به زانو درآورد پس از 25 روز نبرد سنگین در سوم خرداد 1360 آزاد شد و سرانجام رژیم بعث عراق که با حمایت های سیاسی و اقتصادی شرق و غرب و بالاخص حمایت و پشتیبانی حدود 44 کشور و با استعداد 12 لشکر و 40 میلیارد دلار ذخیره ارزی و با طرح ادعاهای گوناگون از جمله حق حاکمیت براروند رود، جزایر تنب کوچک و بزرگ و مناطق نفتی خوزستان و در نهایت با هدف سرنگون کردن نظام نوپای جمهوری اسلامی وارد جنگ شده بود در پایان هشت سال جنگ تمام عیار و بدون حاصل و انجام جنایات بی شمار، بدون دستیابی به کوچکترین پیروزی و تحمل تلفات و خسارات سنگین بر پیکره اقتصادی و اجتماعی کشور خود و با تبدیل شدن عراق به عنوان بدهکارترین کشور خاورمیانه و نابودی اقتصاد و تاسیسات زیر بنایی و از دست دادن بخش عظیمی از نیروها و امکانات ارتش، صحنه جنگ را ترک کرد.
حمید نیک نژاد
به گزارش خبرگزاری فارس، دوران هشت ساله دفاع مقدس سرشار از خاطره است، هنوز دلهای مشتاق بسیاری منتظر شنیدن گفتهها و ناگفتههای دوره حماسه و ایثار هستند. شرح مجدد دلاوری و مقاومت و شتاب در عرصه رادمردی گرچه مکرر است اما تکرار دوباره حماسهها، ملالی بر خاطر مخاطبان نمینشاند.
بخشی که از نظر خوانندگان خواهد گذشت، گوشهای از خاطرات مقام معظم رهبری به عنوان بالاترین مقام اجرایی کشور در دوران دفاع مقدس است.
متن خاطرات: ما میتوانیم
در روزهای اول جنگ ، یک نفر نظامی پیش من آمد و فهرستی آورد که انواع و اقسام هواپیماهای ما - جنگی و ترابری- در آن فهرست ذکر شده بود و مشخص گردیده بود که چند روز دیگر همه فروندهای این نوع هواپیماها زمینگیر خواهد شد؛ مثلاً این نوع هواپیما در روز هشتم، این نوع هواپیما در روز دهم، این نوع هواپیما در روز پانزدهم! این فهرست را به من داده بود که خدمت امام ببرم، تا ایشان بدانند که موجودی ما چیست. من به آن فهرست که نگاه کردم، دیدم دیرترین زمانی که هواپیمایی از انواع هواپیماهای ما زمینگیر خواهد شد، در حدود بیست و چند روز است؛ یعنی ما بیست و چند روز دیگر هیج هواپیمایی نداریم که بتواند از روی زمین بلند شود! من وظیفهام بود که این فهرست را ببرم و به امام نشان دهم. ایشان به آن کاغذ نگاه کردند و گفتند: اعتنا نکنید؛ ما می توانیم! برگشتم و به دوستانی که بودند گفتم: امام می گویند میتوانید،آن هواپیماها، به همت شما و با توانستن شما هنوز پرواز می کنند؛ هنوز از بسیاری از تجهیزات پرنده این منطقه پیشترند؛ هنوز در مصاف با بسیاری از کسانی که وسایل مدرن دارند، برتر و فایقترند. از آن روز، نزدیک بیست سال میگذرد. این است معجزه همت انسان! این است معجزه ایمان! آنها را ساختند، آنها را تعمیر کردند، با آنها کار کردند؛ البته مبالغ نسبتاً قابل توجهی هم در اواخر به آنها اضافه شد، آنجه مهم است، روحیه و ایمان است؛ قدردانی چیزی است که این انقلاب و این حرکت عظیم به ما داده است؛ یعنی خودباوری ، یعنی استقبال ، یعنی عزت، یعنی قطع رابطه آقا بالاسری کسانی که مدعی آقا بالاسری بر همه دنیایند. (بیانات در دیدار جمعی از پرسنل نیروی هوایی 19/11/1377) میهمانی میرویم
بسیجیها در جبهه شاد بودند. من خودم در اهواز مردی را دیدم که جوان هم نبود- به گمانم همان وقت از شهادتش، در نماز جمعه تهران هم این خاطره را گفتم- شب می خواستند به عملیات بسیار خطرناکی بروند؛آن وقتی بود که عراقیها از رود کارون عبور کرده بودند و به این طرف آمده بودند و در زمین پهن شده بودند. خرمشهر داشت به کلی محاصره میشد- سال 59؛ در عین خطر- شب لباس رزم، لباس نظامی - همین لباس بسیجی- را پوشیده بود و با رفقایش داشتند میرفتند. او آذربایجانی بود، اما در تهران تاجر بود؛ داشت با تلفن با منزلش خداحافظی میکرد. من نشسته بودم، نمیدانست که من هم ترکی بلدم. به زنش میگفت «گد یروخ گناخلقا» ؛(میهمانی میرویم) او هم می فهمید که « گناه خلوق ، نجور گناخلو خدی»!(میهمانی، چجور میهمانی است!) هم این آگاه بود، هم آن آگاه بود؛ میفهمیدند چه کار می کنند.(بیانات در دیدار گروه کثیری از بسیجیان اردبیل 06/05/1379) لحظات سرنوشت ساز در آبادان
محل استقرار ما در این هشت، نه ماهی که در منطقه عملیات بودم، «اهواز» بود،نه« آبادان» یعنی اواسط مهر ماه به منطقه رفتم ( مهر ماه 59 تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد60) یک ماه بعدش حادثه مجروح شدن من پیش آمد که دیگر نتوانستم بروم. یعنی حدود هشت، نه ماه، بودن من در منطقه جنگی، طول کشید. حدود پانزده روز بعد از شروع عملیات بود که ما به منطقه رفتیم. اول میخواستم بروم«دزفول» یعنی از این جا نیت داشتم. بعد روشن شد که اهواز، از جهتی، بیشتر احتیاج دارد. لذا رفتم خدمت امام و برای رفتن به اهواز اجازه گرفتم ، که آن هم برای خودش داستانی دارد.
تا آخر آن سال را کلاً در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد 60 رفتم منطقه غرب و یک بررسی وسیع در کل منطقه کردم، برای اطلاعات و چیزهایی که لازم بود؛ تا بعد بیایم و باز مشغول کارهای خودمان شویم. که حوادث « تهران» پیش آمد و مانع از رفتن من به آنجا شد. این مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهای اول قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان؛ لکن نمیشد. علت هم این بود که در اهواز، از بس کار زیاد بود، اصلاً از آن محلی که بودیم، تکان نمیتوانستم بخورم. زیرا کسانی هم که در خرمشهر میجنگیدند، بایستی از اهواز پشتیبانیشان میکردیم.چون واقعاً از هیچ جا پشتیبانی نمیشدند.
در آنجا ، به طور کلی، دو نوع کار وجود داشت. در آن ستادی که ما بودیم، مرحوم دکتر«چمران» فرمانده آن تشکیلات بود و من نیز همان جا مشغول کارهایی بودم. یک نوع کار، کارهای خود اهواز بود. از جمله عملیات و کارهای چریکی و تنظیم گروههای کوچک برای کار در صحنه عملیات. البته در این جاها هم، بنده در همان حد توان، مشغول بودهام ... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در یک هواپیما، با هم وارد اهواز شدیم. یک مقدار لباس آورده بودند توی همان پادگان لشکر 92، برای همراهان مرحوم چمران. من همراهی نداشتم. محافظینی را هم که داشتم همه را مرخص کردم. گفتم من دیگر به منطقه خطر میروم؛ شما میخواهید حفاظت جان مرا بکنید؟! دیگر حفاظت معنی ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زیاد گفتند:« ما هم میخواهیم به عنوان بسیجی در آن جا بجنگیم.»
گفتیم:« عیبی ندارد.» لذا بودند و میرفتند کارهای خودشان را میکردند و به من کاری نداشتند.
مرحوم چمران، همراهان زیادی با خودش داشت. شاید حدود پنجاه، شصت نفر با ایشان بودند. تعدادی لباس سربازی آوردند که اینها بپوشند تا از همان شب اول شروع کنیم. یعنی دوستانی که آن جا در استانداری و لشکر بودند، گفتند،«الان میدان برای شکار تانک و کارهای چریکی هست.» ایشان گفت:« از همین حالا شروع میکنیم.»
خلاصه، برای آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم:« چطور است من هم لباس بپوشم بیایم؟»گفت:« خوب است. بد نیست» گفتم:« پس یک دست لباس هم به من بدهید.» یکدست لباس سربازی آوردند، پوشیدم که البته لباس خیلی گشادی بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خیلی به تن من نمیخورد. چند روزی که گذشت، یکدست لباس درجهداری برایم آوردند که اتفاقاً علامت رسته زرهی هم روی آن بود. رستههای دیگر، بعد از این که چند ماه آنجا ماندم و با من مانوس شده بودند، گله میکردند که چرا لباس شما رسته توپخانه نیست؟ چرا رسته پیاده نیست؟ زرهی چه خصوصیتی دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهی را کندم که این امتیازی برای آنها نباشد، به هر حال، لباس پوشیدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا یادم نیست تفنگ خودم را برده بودم یا نه. همین تفنگی که این جا توی فیلم دیدید روی دوش من است، کلاشینکف خودم است. الان هم آن را دارم. یعنی شخصی است و ارتباطی به دستگاه دولتی ندارد. کسی یک وقت به من هدیه کرده بود. کلاشینکف مخصوصی است که برخلاف کلاشینکفهای دیگر، یک خشاب پنجاه تایی دارد. غرض؛ حالا یادم نیست کلاشینکف خودم همراه بود، یا آن جا، گرفتم . همان شب اول رفتیم به عملیات. شاید دو، سه ساعت طول کشید و این در حالی بود که من جنگیدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تیراندازی کنم. عملیات جنگی اصلا بلد نبودم. غرض؛ این، یک کار ما بود که در اهواز بود و عبارت بود از تشکیل گروههایی که به اصطلاح آن روزها، برای شکار تانک میرفتند. تانکهای دشمن تا « دوبههردان» آمده بودند و حدوده هفده، هیجده یا پانزده، شانزده کیلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپارههایشان تا اهواز میآمد. خمپاره 120 یا کمتر از 120 هم تا اهواز میآمد. ادامه مطلب...
سپاهیان مهدی (عج) که در سال 1365 از شهرهای غرب کشور عازم منطقه شدند ، گردانی را به نام گردان مستقل کوثر تشکیل داده و به منطقه عملیاتی والفجر 9 اعزام شد . قبل از اعزام به منطقه در پادگان نبی اکرم (ص) کامیاران چند روزی بچه های گردان کوثر در حال سازماندهی بودند یک شب امام جماعت گردان حجت الاسلام رضا علی صمدی موضوعی را بین الصلوتین مغرب و عشاء و با صدای گریان و لرزان ایراد کرد که تمام اعضای گردان را متحول کرد . موضوع از این قرار بود که حاج آقا صمدی پشت تریبون رفته و گفت : بچه ها ، رفقا ، رزمندگان آیا می دانید دیشب « یوسف زهرا » مهمون همه مون بوده و ما بی خبر بودیم ، که همه بچه ها با چشمان متعجب و مضطرب منتظر بقیه داستان بودند که ایشان ادامه دادند دیشب عزیزی از بسیجیان شهر گیلان غرب ، آقا را درعالم رویا در این حسینیه دیدند و آقا به ایشان جملاتی را فرمودند.... که پس از آن بچه ها برادر بسیجی را غرق در بوسه قرار دادند . تا آخر شب داستانی بود و صفایی بود و حال و احوالی داشتیم ، خلاصه بحث به اینجا ختم شد که اگر شبهای قبل نصف بچه های گردان نماز شب می خواندند ، از آن شب به بعد به خاطر قدوم مبارک حضرت آقا بقیه الله (عج) همه گردان نماز شب را جزء وظایف خودشون می دونستند چون مکانی که آقا به آنجا تشریف آورده و تبرک نموده حیف است که با خواب و بطالت گذرانده شود خلاصه این که تا زمانی که در آن پادگان و حسینیه بودیم آنجا مثل مسجد جمکران شده بود و هر وقت آقا یوسف همون رزمنده شرفیاب شده رو می دیدند ازش سوالاتی می پرسیدند که دقیقا آقا رو کجای حسینیه دیده و یا آقا چی فرمودند و یا چه نصایحی رو فرمایش کردند که آقا یوسف هم با اون حالت خوب و با صفا و با گریه مطالبی رو به بچه ها می گفتند . بالاخره آقا یوسف در عملیات والفجر 9 در ارتفاعات ماماخولان به درجه ی رفیع شهادت نائل شد . آقا یوسف در حال شهادت به یکی از بچه ها گفته بود که آقا خودشون اون شب فرمودند که آقا یوسف خدا قبولت کرده . روحش شاد و نامش جاودان باد.!
روحانی جانباز مصیب بیانوندی
خمیس افسر عراقی،علی را با خود برد.مسئول عراقی پشت میز چوبی بزرگش نشسته بود و عکس صدام،بالای سرش بود.گفت:شنیدم اذان گفتی علی گفت:بله انکار نمی کنم.افسر عراقی لحنش تغییر کرد.صاف توی چشم های علی نگاه کرد و با خشونت گفت:چرا اذان گفتی؟و بعد برای لحظه ای سکوت بود.علی هم با ابهت توی چشم های افسر عراقی نگاه کرد مثل آفتاب سوزانی که به یخ می تابد،چه چیزی در عمق نگاه این اسیر بسیجی بود؟!بعد علی شعله کشید،جوشید،تابید و محکم گفت:این را تو که مسلمانی نباید بگویی، بگذار یک اسرائیلی بگوید،تو چرا این را می گویی؟افسر عراقی در صندلی چرمیش فرورفت.قطرات عرق را حس می کرد که از سر و رویش فرو می ریزد.حس کرد دارد کوچک می شود،بعد دهانش جنبید گفت:نمی گویم اذان نگویید،بگویید ولی آهسته،یک وقت ممکن است...و دوباره سکوت کرد.
خاطرات اسرا
در دوران اسارت رفقای اسیر خیلی زود با زندگی روزمره عادت کرده و خودشان را با شرایط جدید وفق می دادند. به هر چیزی که احتیاج پیدا می کردند ،همان روز با ابتکاراتی که به خرج می دادند مشکل بر طرف می شد. اولین باری که لباس تنشان پاره شد و به وصله کردن احتیاج داشتند ، قبل از اینکه لباس پاره شود و پارگی آن مشخص شود ،هر کجا تکه پارچه ای پیدا می کردند آن را می شستند و کنار می گذاشتند ، با سیم خاردار سوزن درست می کردند ، از پتو نخ کشیده و لباس های خود را وصله می کردند. در فصل تابستان آبها گرم بود آنها احتیاج داشتند آب خنک بنوشند ، با پلاستیک های خالی سرم و حلب های خالی روغن یک یا پنج کیلویی آب سرد کن دستی اختراع کردند و به دور از چشم مامورین حزب بعث دور آنها را گونی پیچ کرده و در هوای آزاد خیس می گذاشتند و با این کار، آب آن را از هر آب سرد کنی سردتر و خنک تر می شد. وقتی به سبزی خوردن احتیاج پیدا کردند با سربازهای عراقی معامله می کردند. می گفتند ما لباس شما را می دوزیم و رفو می کنیم شما هم از شهرتان برای ما تخم سبزی بیاورید و در کوتاهترین مدت جلوی هر آسایشگاه سبزی کاشته شد و دیگر احتیاجی به تخم سبزی نداشتند. تخم سبزی را هم از درون باغچه سبزی می گرفتند و به این ترتیب خود کفا شدند . عراقی ها درمورد تیغ دادن برای اصلاح سر و صورت خیلی خسیس بودند و بودجه ای برای این کار نداشتند ، بیشتر اوقات با یک تیغ باید بیش از چهار تا پنج اسیر سر و صورت خود را می تراشیدند ، تیغ ها کند می شد ، سر و صورت بچه ها پاره و غرق به خون می شد ، رفقا برای اینکه این مشکل را از بین ببرند ، با مشورت همگانی صندوق انصارالمجاهدین درست کردند و هریک از اسرا ماهانه دویست و پنجاه فلوس به آن صندوق واریز می کردند . از مبالغ جمع آوری شده در آن صندوق برای مراسم و انجام کارهای گروهی و خرید تیغ و تامین سایر نیازهای ضروری استفاده می شد.
آزاده:مهدی پاک نهاد
بازدید دیروز: 34
کل بازدید :429851
آشنایی با فرزندان رهبری [88]
عاشق واقعی شهادت [716]
گل حجاب عطر عفاف [2095]
نامه ای به بابای شهیدم [1225]
دست نوشته یک شهید [708]
عصر غربت شهدا ........ [556]
خاطرات شلمچه [1682]
نام آور گمنام [556]
مادر شهیدی از ژاپن [677]
وادی السلام عشق [1353]
آخر و عاقبت ظلم و فساد .... [451]
شهیدی که مادر خود را شفا داد [833]
به یاد شهید احمد کاظمی [1005]
بوی چفیه رهبر [823]
[آرشیو(21)]
زندگینامه شهید خرازی
شهید مهدی باکری
شهید بابایی
سابقه تاریخی جنگ
سجده شکر
بزم عشق
آشیان
الهـی
درد دل
اسراء
شفای روح
شهید بی سر
دل نوشته
نجوا با پدر
بهترین دوست من
آرشیو
آرشیو 2