امام علی (ع) به عنوان اولین و آخرین مولود کعبه در روز جمعه سیزدهم ماه رجب در خانه خدا عزیزترین قطعه زمین نزد خداوند متعال از پدر و مادری هاشمی نسب ابوطالب و فاطمه بنت اسد دیده به جهان گشود. هنوز پنج بهار از عمر شریفش نگذشته بود که شاگرد برگزیده مکتب خاتم رسولان شد و در سن ده سالگی مفتخر به دریافت اولین نشان ایمان به رسالت نبوی شد. سیزده سال اول رسالت رسول خدا (ص) را در سخت ترین شرایط، از نزدیکترین و مهمترین حامیان حضرت بود، تا اینکه نشان ایثارگری را در لیله المبیت دریافت نمود. پس از هجرت حضرت رسول خدا (ص) مدت ده سال در تمامی غزوات پیامبر (ص) به جز غزوه تبوک شرکت نمود. در غزوه بدر به خاطر رشادت و شجاعت بی نظیری که از خود در راه دفاع از جان رسول خدا نشان داد، جبرئیل در میان آسمان و زمین ندای
لا سیف الا ذوالفقار و لافتی الاعلی را سر داد. پس از رحلت جانگداز پیامبر مکرم اسلام (ص) مقتدرترین و بزرگترین و مظلومترین مرد عالم گردید و 25 سال برای حفظ اسلام خانه نشین شد و در عزلت تنهایی خود مشغول راز و نیاز با رفیق اعلی شد. تنها پنج سال صدای عدالت علوی بعد از 25 سال در حکومت اسلام شنیده شد، اما کسانیکه چشم دیدن علی (ع) و گوش شنیدن صدای عدالت را نداشتند، جبهه های مختلفی را در برابر علی (ع) گشودند، ناکثین پیمان شکن غائله جمل را بپا کردند. قاسطین نیرنگ باز صفین را علم کردند و خوارج، نهروان را به راه انداختند، با این همه علی (ع) مردانه در برابر آنها ایستاد و مقاومت کرد. تا اینکه در شب 21 ماه رمضان سال چهلم هجری صدای عدالت بدست شقی ترین آدم، ابن ملجم مرادی در محراب عبادت خاموش گردید.
تلویزیون رنگی هدیه شده بود بهش.گذاشته بودیم پشت در.
بچه ها از صبح منتظر بودند تا او بیاید و بازش کنند.
از در که آمد تو به بچه ها نگاه کرد. بچه ها ذوق کردند از دیدن بابای شان.
نگاهی به تلویزیون کرد و گفت:بعضی بچه ها هستند که نه پدر دارند،نه تلویزیون رنگی.
شما کدومش رو بیشتر دوست دارین؟ بچه ها گفتند: پدر را ؟ گفت:پس بگذارید تلویزیون را به آن ها بدهیم.
خدمت از ماست
ا
ابن عباس می گوید:من درنزد پیامبر خدا(ص)بودم درحالی که بر روی پای چپ فرزندش ابراهیم و بر روی ران راست او حسین بن علی(ع)بود.گاهی آن حضرت ابراهیم را می بوسید گاهی حسین را. دراین هنگام جبرئیل ازجانب خداوند نازل گردید وجریان آینده حسین(ع)را بیان کرد. بعد ازعزیمت جبرئیل به عالم بالا حضرت فرمود:جبرئیل پیش من آمد و گفت:
ای محمد پروردگارت بر تو سلام می رساند و می گوید: من میان آن ها جمع نمی کنم،یکی ازآنان را فدای دیگری کن. پیامبر اکرم(ص)به جانب ابراهیم نظری کرد و گریه کرد و به سوی حسین(ع)نظر کرد و گریه نمود و فرمود: ابراهیم مادرش کنیز است و چون بمیرد براوغیرازمن احدی محزون نخواهد شد و مادر حسین فاطمه است و پدرش علی،پسرعمّم گوشت و خون او گوشت وخون من است و چون بمیرد دخترم براوغمگین خواهد شد و پسرعمّم بر او محزون خواهید گردید و من بر او غمناک می شوم و من ای جبرئیل،اندوه خود را بر اندوه آن دو مقدم می دارم.من ابراهیم را فدای حسین(ع) کردم.ابن عباس می گوید: ابراهیم بعد از سه روز از دنیا رفت و پیامبر چنان بود که هرگاه حسین(ع) را می دید او را می بوسید و به سینه اش می چسباند و دندان ها و لبهایش را می مکید ومی فرمود:فدای کسی گردم که ابراهیم خود را فدایش نمودم.
بحارالانوار،ج43،ص261حضرت محمد(ص) بردبارترین،شجاع ترین،دادگرترین،مهربان ترین،و بخشنده ترین مردم بود.
بر زمین می نشست و می خوابید.پای افزارش را خودش تعمیر می کرد.
درخدمت خانواده اش بود.هدیه را می پذیرفت هرچند که جرعه ای شیر باشد.
نگاهش را در صورت کسی خیره نمی کرد،
برای رضای پروردگارش خشم می گرفت نه برای خودش.
بیشتر لباس هایش سفید رنگ بودو جامه را از سمت راستش در بر می کرد.
از بیماران اگرچه در دورافتاده ترین نقطه مدینه بودند،
عیادت می کردند.با فقرا مجالست داشت و با مسکینان هم غذا می شد.
اهل فضل را در مردم و خویشان گرامی می داشت.بر کسی جفا روا نمی داشت.
بدی را با بدی پاسخ نمی داد،بلکه می بخشید و گذشت می کرد.
با هرکس ملاقات می کرد،نخست او بود که سلام می داد.
چون می نشست و برمی خواست،خدا را یاد می کرد.
در حال خشنودی و ناخشنودی جز حق بر زبان نمی راند.
بسیار متبسم بود و با این وجود پیش از همه از خداوند خوف و خشیت بر دل داشت...
شب آخر بود،قبل ازعملیات.بچه ها را توجیه می کرد.
پرسید اگه یه جا وقت کم آورید،به یه چیز حساب نشده ای برخوردید
مثل میدون مین،سیم خاردار، چکار می کنید؟
همه ساکت مانده بودند. یک نفر بلند شد و گفت حاجی جان،
فکر اون جاش رو هم از قبل کردیم. کار پیش میره.
نگران نباش، پرسید:چه جوری؟گفت:حاجی بی خیال شو.
بذار اگه لازم شد عمل کنیم.اگرهم لازم نشد که نشده دیگه.
اصرار کرد.بالاخره تسلیم شدند.گفتند:
دیشب بچه های ما لیست گرفتند.
توی گروهان ما پانزده نفر حاضرن توی میدون مین
یا روی سیم خاردار بخوابن تا بقیه ردبشن.
اگر لازم شد می خوابن.فردا شبش که گیر کردیم،
عده ای آمدند جلو.پانزده نفر بودند.
یادگاران
بیست و ششم اسفند ماه 1366 یادآور یکی از تلخ ترین و مرگبارترین صحنه های تاریخ جنگ 8ساله یعنی بمباران شیمیایی حلبچه توسط هواپیماهای رژیم بعث عراق می باشد.جنایتی که هیچگاه از دل تاریخ زدوده نخواهد شد.این حمله ددمنشانه که به دستور جنایتکار وحشی و خونخواری بنام صدام انجام گرفت بیش از پیش از ماهیت جنایتکارانه او وهمه حامیانش به ویژه قدرت های غربی پرده برداشت.یکی از عملیات های غرورآفرین و پیروزمندانه رزمندگان اسلام در هشت سال دفاع مقدس،عملیات والفجر 10 بود که در واپسین روزهای اسفند ماه 1366 با هدف خارج ساختن چند شهر کشور از برد آتش توپخانه دشمن و آزاد سازی بخش وسیعی از مناطق و تاسیسات استان سلیمانیه عراق در (شهرهای حلبچه،خرمال،دوجیله و...)به اجرا درآمد.اهالی کردنشین این مناطق که از ظلم و جور رژیم بعثی دل خوشی نداشتند برای رهایی از سلطه صدام،حاکم ظالم و سفاک عراق به یاری و استقبال رزمندگان ایرانی شتافتند.یکروز از آغاز این عملیات نگذشته بود که دشمن زبون به تلافی پیروزیهای رزمندگان اسلام و جبران شکست نیروهای خود و همچنین با انگیزه انتقام از نحوه برخورد مردم مناطق مزبور با نیروهای ایرانی،شهرهای(حلبچه و خرمال)را وحشیانه و دیوانه وار مورد حملات شیمیایی خود قرار داد.در غروب غم بار بیست وششم اسفند ماه 1366،مردم بی دفاع و مظلوم این شهرها همزمان با غرش جنگنده بمب افکن های رژیم بعثی عراق ناگهان متوجه ابرهای تیره و رنگینی شدند که بر فراز شهر و خانه هایشان سایه افکند؛هنوز این ابرها فرو ننشسته بودند که بوی مرگ از آن ها به مشام رسید.انگار ناقوس مرگ در حلبچه به صدا در آمده بود.زن و مرد،پیر و جوان،کودک و نوجوان،همه و همه برای حفظ جان خود،سراسیمه راه گریز از شهر را در پیش گرفتند؛لیکن شدت حملات به گونه ای بود که بسیاری از شهروندان را غافلگیر و مجال هرگونه حرکت را از آنان سلب نمود.صدای ضجه های پرسوز وگداز مادران و ناله های جگر سوز کودکان بلند شد.ادامه مطلب...
بخواب اخوی!بخواب
نگهبانی در پاس های آخر و نزدیک به نماز صبح،هم برای بعضی مصیبتی بود.خودشان که نمی توانستند بخوابند،باعث بی خوابی بقیه هم می شدند.گاهی واقعا اشک بچه ها را درمی آوردند و آن موقعی بود که فوق العاده خسته بودیم و دیر به بستررفته بودیم.چشمت که گرم می شد می دیدی کسی بالای سرت دارد مثل موش کندو کاو می کند.سراسیمه بلند می شدیم.کیه؟چیه؟هیچ بخواب اخوی بخواب.دنبال مهر نماز می گشتم.گفتم:شاید زیر سر شما باشد! این درحالی بود که خواب ده نفر دیگر را هم به همین ترتیب آشفته کرده بود!********************************
سرفه عربی!از بچه های خط نگهدار گردان... بود.می گفتند: یک شب به کمین رفته بود.صدای مشکوکی می شنود با عجله به سنگر.فرماندهی می آید و می گوید بجنبید که عراقی ها درحال پیشروی هستند.از او می پرسند: تو چطور این حرف را می زنی؟ از کجا می دانی که عراقی اند؟ شاید با نیروهای خودی اشتباه گرفته باشی! می گوید:نه بابا، با گوش های خودم شنیدم که عربی سرفه می کردند!
فرهنگ جبهه جلد 3
بهترین خاطره ای که ازمحرم دراسارت دارم،به آن سالی برمی گردد،که عراقی ها طبق عادت هرساله شان روزهفتم وهشتم محرم به همه آمپول هایی تزریق می کردند تا ایرانی ها نتوانند در روزهای تاسوعا وعاشورا عزاداری کنند.این کارشیطانی آنها هرسال خوب نتیجه میداد وغیرازچند نفرکه به لطایف الحیل از زیرتزریق آمپول جان سالم به درمی بردند،بقیه چنان تب می کردند که تا چند روزدرجا می افتادند.آن سال، تجربه کافی به دست آورده بودند واسامی افراد را از روی لیست می خواندند وحتی یک نفر نیز توانست ازنیش سوزن آمپول درامان بمانند.حتی بین بچه ها شایع شده بود که درصد مواد آمپول امسال،چند سی سی بیشترازسال های پیش است.وقتی عراقی ها به آسایشگاه ما آمدند ،همه بچه ها به حضرت علی اصغر(ع)متوسل شده،نجات خود را از آن دردانه کوچک امام حسین(ع) خواستند.قلب پاک بچه ها ونام پربرکت آن طفل خاندان پیامبر چنان اثر معجزه آسایی داشت که هیچ کدام از بچه ها - به جز یکی دونفر که بیماری کم خونی داشتند - تب نکردند .عراقی ها که می دانستند آمپول ها کار خودشان را خواهند کرد،دیگربه سراغ آسایشگاه ما نیامدند و با خیال راحت آن شب،چراغ عزاداری حضرت حسین(ع)را روشن کردیم.صبح که شد،،دکترهای عراقی ازجریان خبردار شدند،آنها به آسایشگاه های دیگررفتند و دیدند که تمام افراد آنها تب کرده و درجا افتاده اند، اما افراد آسایشگاه ما سرحال و قبراق هستند.بین خودشان بگو مگویی شده بود که نگو! از طرفی تعجب کرده بودند و از طرف دیگرنمی توانستند قبول کنند که توسل به ائمه و خاندان عصمت کارهای نشدنی را شدنی می کند.
خاطره از آزاده ابراهیم ایجادی
شب عملیات فتح المبین بود.همه درتدارک آماده شدن برای انجام عملیات بودند.
فضای قبل ازعملیاتها همیشه با صفا وبه یاد ماندنی است.
اصلا نمی توان وصفش کرد.لحظه های نابی بود که باید درک می شد.
روبروی سنگرفرماندهی با «سعید»نشسته بودیم وصحبت می کردیم.
از رفقایی که شهید شده بودند می گفتیم.یادشان بخیر.
ازخاطره هایی که با آنها داشتیم وروزهایی که در کنار ما بودند.
سعید یک فشنگ در دستش بود وآن را بالا وپایین می اندخت.
میان صحبت ناگهان سکوت کرد وبه فشنگ خیره شد:حاج صادق!
اگراین فشنگ موقع سجده بخوره وسط پیشونی آدم! وای این شهادت
خیلی مزه داره!! این را گفت وخندید وبلند شدیم وبه سنگر باز گشتیم.
صبح فردای آن شب خبر شهادت «سعید درفشان» را شنیدم.خودم را
به شوش رساندم.در سرد خانه پیکر سعید را روی تخت دیدم.سعید فقط
یک زخم بر روی بدنش بود وآن درست وسط پیشانیش بود. شب آرزوکرد
صبح به وصالش رسید.خوشا به حالش!
خاطره از حاج صادق آهنگران
گفت:آقای مدنی،نگهدارید! وسط خیابان مردی فرزندش را به دوش می کشید ومی برد،ایستادم.
مرد را سوار کردیم،استاد پرسید:بچه ات چه ش شده؟! مرد توضیح داد
که بچه اش مریض است.پیش هر دکتری می برد جوابش می کنند.پول بستری کردنش را هم ندارد.
من دوباره راه افتادم.گفت: راضی هستی فردا من بچه را در بیمارستان بخوبانم؟
مرد گفت که از خدا می خواهد.استاد گفت: فردا صبح همین آقا می آید به منزل شما.
بچه را می برد بیمارستان.مرد را بردیم در خانه اش.
صبح فردایش،استاد من را فرستاد دنبال آن مرد. پدر و پسر را بردم بیمارستان.
استاد خودش دم در ایستاده بود.خودش بستری اش کرد و مخارجش را حساب کرد.
استاد شهید مرتضی مطهری(خدمت ازماست)
بازدید دیروز: 7
کل بازدید :431092
آشنایی با فرزندان رهبری [88]
عاشق واقعی شهادت [716]
گل حجاب عطر عفاف [2095]
نامه ای به بابای شهیدم [1226]
دست نوشته یک شهید [708]
عصر غربت شهدا ........ [556]
خاطرات شلمچه [1684]
نام آور گمنام [556]
مادر شهیدی از ژاپن [677]
وادی السلام عشق [1358]
آخر و عاقبت ظلم و فساد .... [451]
شهیدی که مادر خود را شفا داد [833]
به یاد شهید احمد کاظمی [1005]
بوی چفیه رهبر [823]
[آرشیو(21)]

زندگینامه شهید خرازی
شهید مهدی باکری
شهید بابایی
سابقه تاریخی جنگ
سجده شکر
بزم عشق
آشیان
الهـی
درد دل
اسراء
شفای روح
شهید بی سر
دل نوشته
نجوا با پدر
بهترین دوست من
آرشیو
آرشیو 2
