سلام دوست خوبم
باز پنج شنبه و نواي دل .........
با حكايت سرزمين شقايقها به روزيم
در ضمن پست شيريني بود
لبخند بزن بسيجي
شب عمليات يكي از دوستان ما در حين درگيري تير خورد به قمقمه آبش
و آبها به تدريج ريخت در كمرش !
وسايل امدادش را بيرون آورد و دور تا دور كمرش را باند پيچي كرد
هر لحظه منتظر بود از پا در بيايد
اما چند ساعتي مي گذرد و خبري نمي شود
خلاصه تشنه اش مي شود و دست مي برد به قمقمه آبش
كه ميبيند خالي است
در اين فكر بود كه كي اب خورد كه خودش خبر ندارد
اخر سر متوجه مي شود قمقمه سوراخ شده و به خودش مي خندد
** بعد از اينكه حكم ماموريتمان را تحويل داديم منتظر شديم تا اسم ما را بخوانند و بگويند در كدام واحد بايد مستقر شويم
بالاخره بعد از كلي معطلي مرا هم صدا زدند. حكممان را نوشتندو گفتند برو پلاكت را بگير
آمدم قسمتي كه پلاك مي دادند. سلام كردم
پرسيدن چه مي خواهي. من كه ذوق زده شده بودم حواسم جمع نبود
گفتم : بلانكارت مرا بدهيد
همه زدند زير خنده و شخص مسئول گفت
برادر پلاكت با ماست و ما مي دهيم
اما بلانكارت را بايد در جبهه بگيري
هنوز دوستان هر وقت مرا مي بينند مي گويند بلانكارتت را گرفتي يا نه
سلام
واي بر احوال من كه عكس شهدا را در دست دارم و عكس شهدا عمل مي كنم .
دعا بفرماييد يا علي(ع)