1) در جنگ نخست ایران و روسیه (1176.1186 ه.ش) عهد نامه ذلت بار گلستان بر ایران تحمیل و بخشی از پیکر ایران جدا شد. 2) در دومین جنگ ( 1199.1201ه.ش) نیز عهد نامه ننگین ترکمن چای بر اوراق نقش بست که افزون بر جداسازی بخش دیگری از شمال ایران حق کشتیرانی ایران در دریای خزر سلب گردید و حق قضاوت کنسولی و پنج میلیون غرامت به روسیه داده شد. 3) در سال 1221هجری شمسی طی عهد نامه دوم ارزروم که به دنبال در آستانه جنگ قرار گرفتن دولت های عثمانی و ایران و پس از چهار سال مذاکره با میانجیگری دولتهای استعماری انگلیس و روس به امضای دو دولت رسید.تمامی ولایت سلیمانیه به دولت عثمانی واگذار گردید. 4) بر اساس عهدنامه ای که در سال 1236ه.ش در پاریس میان ایران و انگلیس منعقد گردید هرات از ایران جدا شد و ایران، افغانستان را به رسمیت شناخت. 5) در سال 1289 هجری شمسی درجریان انعقاد پروتکل اسلامبول و دخالت روس و انگلیس حدود 700 مایل از مناطق نفت خیز ایران در شمال و جنوب قصر شیرین به دولت عثمانی واگذار شد. 6) سرانجام در سال 1349 هجری شمسی با ادامه سیاست استعماری انگلستان، ایران از حق ماکیت خود نسبت به بحرین صرفنظر نمود تا مالکیت مجدد خویش را بر جزایر سه گانه ایرانی خلیج فارس که در قیمومیت انگلستان بود، به دست اورد. به راستی،چه رازو رمزی در هشت سال جنگ تحمیلی نهفته است که آن را به لحاظ ناکام گذاشتن دشمن و حفظ تمامیت ارضی ایران ، متمایز ساخته و نام با شکوه و جاودان( دفاع مقدس) را زیبنده آن کرده است، با آنکه به طرز بی سابقه ای شورای امنیت سازمان ملل در انجام وظیفه خود در محکوم کردن تجاوز و متجاوز تسامح ورزید و بیشتر قدرت های برتر جهان و دولتهای منطقه از تجهیز عراق به سلاح های پیشرفته کشتار جمعی و در اختیار گذاشتن اطاعات مهم نظامی و حمایت های گسترده مالی ، سیاسی و تبلیغاتی در عرصه جهانی کوتاهی نکردند و برخی مستقیما به نفع عراق وارد جنگ شدند. به نظر می رسد راز و رمز برجستگی و درخشندگی دفاع مقدس را باید در خصوصیت ممتازی که در درون خود دارد ( رهبری وفرماندهی فقیهی عادل هچون امام خمینی ره) و توکل و ایمان قلبی مردم به خداوند دانست.
شهید خلیل فاتح آزاده
سرافراز تبریزی است که در اردوگاه موصل سینه خود را سپر کرد و داوطلبانه مسئولیت سلاح و نارنجک های کشف شده
از زیر خاک باغچه های مقابل آسایشگاه اسرا را پذیرفت و با آغوش باز به استقبال شهادت رفت
تا آسیبی به دیگر همرزمانش نرسد.
هیچ دوربینی این حماسه را ضبط نکرد و هیچ مورخی آن را ثبت ننمود
اما خلیل یقین داشت که خدا حاضر و ناظر است و در روز حساب گواهی خواهد داد.
او خوب می دانست که روزهای بدتری در انتظار او است.
خلیل از سرنوشت خود آگاه بود و می دانست زمانی که در زیر شکنجه های وحشیانه بعثی ها در
سیاه چالهای بغداد از شدت درد بارها از هوش می رود هیچکس،حتی همرزمانش نیز شاهد جان سپردن او نخواهد بود.
اما آگاهی از این مسئله نیز موجب نمی گشت که امثال خلیل فاتحها در انجام وظیفه و مبارزه با دشمن
ذره ای به خود تردید راه دهند.
اگر آن روز شهید فاتح گوی سبقت را نمی ربود،کم نبودند فرزندان خمینی که داوطلب این فداکاری می شدند.
همچنان که در مقاطع مختلف ایام اسارت مشابه آن را بسیار شاهد بودیم.
ناصر قره باغی
شب قدر، شب نزول قرآن ،نزول ملائکه ،شب نور رحمت ومغفرت وسلام وسلامتی
لطف وصفا و امن وپناه خداوند است.شب قدر شب خودسازی تزکیه وتهذیب زدودن آلودگیها
ونا پاکیهای روح وجسم وشب زدودن قید ((خود وخودی))و(( من و منیتها ))است.
شبی است که تا دمیدن سپیده صبح درهای رحمت و بخشایش و مغفرت خداوند باز است.
شبی است که خداوند فوج فوج بندگانش را از نار سوزان و مهیب دوزخ نجات و رهایی
می بخشد،شب قدر شب سرکوب نفس اماره، و بیداری و هشیاری نفس لوامه است.
شب قدر،شب« احیاء و ابقاء و اکمال عقیده و اتقان و ایمان» است.
شب احیاء روح بشر است.شب احیاء فضایل اخلاقی و محو و نابودی رذایل وزشتیها
وپستیها و خباثتها و خیانتها وجنایتهاست.شب آزادی انسان از ذلت و رسیدن به اوج قله عزت
است.شبی که انسان می تواند بال بگشاید وپرواز کنان به سوی معبود ومعشوق ازلی وباقی
وسرمدی بشتابد،شب معراج است.
شب قدر شبی است که انسان به اتقان وایمان کامل می رسد که تنها نکته اتکال واتکاء بشری
و یگانه منجی ودادرس خداوند متعال است وبس!،و ازدست قدرتهای پوشالی ومقامهای دنیوی
و زر و زورمداران کاری ساخته نیست.
و اما دردناکترین واقعه شبهای قدر، ضربت خوردن امیرمومنان وشهادت آن حضرت است
که موجب فوزعظیم ورستگاری وی گردید.علی(ع)از دست دنیا ودنیاخواهان وسست عنصران
وسازش پیشگان خلاص شد،علی(ع) از دایره مکر وخدعه حیل زر و زورپرستان و مرفهان
شیطان پرست،و مقدس نمایان ومقدس مابان بی دین وبی ایمان ومغرض وکج اندیش نجات
یافت.بدان امید که از شفاعت آن حضرت به نحو کامل بهره مند باشیم.انشاءالله
منطقه بین قلاویزان عراق و پاسگاه بهرامآباد را مینگذاری میکردیم. با پنجاه نفر از بچههای تخریب، ده شبه کار را تمام کردیم. بچههای خسته همه به مرخصی رفته بودند. فقط من و چهار نفر دیگر ماندیم. چند روز بعد مسئول گردان اعلام کرد تمام مینهایی که جلوی خط مقدم کاشتهایم، منفجر شده؛ مینها ضد تانک و غیر استاندار بودند و مدت زیادی هم از عمرشان گذشته بود. مدل مینها را عوض کردیم. از پانزده نفر از افراد گردان هم کمک گرفتیم وشب اول برای کاشتن مینها رفتیم. آن شب هفتصد متر مینگذاری کردیم و کار تا ساعت 30/1 صبح طول کشید. هوا که مهتابی شد، برای فرار از دید عراقیها، کار را تعطیل کردیم و با تویوتا برگشتیم عقب، تویوتایی بدون سقف و چراغ … من بودم و رحمتا.. یعقوبی و قربانعلی پوراکبر و محمدرضا جعفری. یکی از بچهها رو کرد به من و با خواهش گفت: «حسین! برایمان روضه وداع زینب(ع) با حسین(ع) را بخوان.» تعجب کردم؛ اینجا؟ با اینحال و وضع؟! خلاصه قبول کردم و از گودال قتلگاه و گلوی بریده و پیراهن کهنه و … گفتم. همه گریه کردیم تا به مقر رسیدیم. شب دوم هم هفتصد متر مین گذاری کردیم و ساعت 30/1 صبح کار را تعطیل کردیم. آن شب نیز به التماس یکی دیگر از بچهها روضه شب قبل را تکرار کردم و گریهها شدیدتر شد. اینبار هم وقتی به مقر رسیدیم، بچهها نماز شب خواندند و خوابیدند.شب سوم هم مثل دو شب قبل گذشت. آن شب اما بعد از برگشت از منطقه، تعدادی مین اضافه در خط جامانده بود و باید چند نفر برای آوردنشان میرفتند. فرمانده لشکر هم از من خواسته بود، سه نفر را به عنوان تشویقی به مشهد بفرستم. به یعقوبی و پوراکبر و جعفری گفتم با جانشینی که از تدارکات میآید، مینهای خط مقدم را برگردانند و بعد هم به سمت مشهد حرکت کنند.موقع خداحافظی چهرهشان تغییر کرده بود و با دیدن هرکدامشان بند دلم پاره میشد. دلم میلرزید، اما خداحافظی کردم. تازه چشمهایم بسته شده بود که یکی بالای سرم فریاد زد: «حسین! پاشو! بچهها منفجر شدند…» با لرز از جا پریدم. تا به خودم آمدم، نگاهم خیره شد روی عروسکی که کنار چادر بود. عجیبتر از این نمیشد. همین چند روز پیش به رحمتا… خبر دادند خداوند دختری به او داده و با چه شوقی این عروسک را برایش خرید … گریه امانم را بریده بود.با محمدرضا شفیعی که بعدها شهید شد، سوار موتور شدیم و حرکت کردیم.نزدیکی مهران، انبار مهماتی بود که ظاهراً گلولهای به آن اصابت کرده و هشتصد مین ضدّ تانک که داخلش بود، منفجر شده بود. دقیقاً زمانی که بچهها به آنجا رسیده بودند! انفجار مینها، گودال عظیمی درست کرده بود. رفتیم داخل گودال؛ کنار هر قدمی که بر زمین میگذاشتیم؛ بند انگشتی یا تکه گوشت و پوستی افتاده بود. چفیهام را باز کردم و دو نفری هرچه گوشت و پوست و استخوان میدیدیم، داخل آن میگذاشتیم. سه ساعت داخل گودال قدم زدیم و تکههای پیکر عزیزانمان را جمع کردیم! به خود که آمدم، دیدم پا برهنه در گودال سرگردانم و اشکهایم سرازیرند. لبهایم نیز زمزمه میکنند: گلی گم کردهام میجویم او را …محمدرضا سوار موتور شد و من هم پشت سرش، با چفیهای در دست، چفیه کوچکی که پیکر چهار مرد را در آن جا داده بودم، یعقوبی، پور اکبر، جعفری و راننده تویوتا… محمدرضا چند متر که جلو میرفت، روی شانهاش میزدم و میگفتم: نگهدار! چفیه پر بود و از گوشههایش تکههای گوشت بیرون میریخت. تکه گوشتی را که افتاده بود، برمیداشتم و سوار میشدم. چند متر جلوتر باز فریاد میزدم:محمدرضا نگه دار … با همین وضع به تعاون رسیدیم. آنها هم مقداری گوشت پیدا کرده بودند. یک تکه حلقوم بود که هر چه دست میزدم، نمیدانستم گوشت کدام یک است. به گوشهای از آن، تکه پارچه سوخته ای چسبیده بود. پارچهای با راه راه آبی و سفید. یادم آمد زیر پیراهن پوراکبر سفید بود و خطهای آبی داشت.جعفری پانزده سال بیشتر نداشت. او را از پنجههای کوچکش شناختم و یعقوبی را از دستانش، بالاخره کار تمام شد. کنار پیکرها نشسته بودیم و من به فکر فرو رفته بودم. تمام خاطرات سه شب گذشته برایم مرور شد. یادم آمد آن سه شب با چه اصراری از من روضه وداع زینب(س) با حسین(ع) را خواستند. من از گودی قتلگاه برایشان گفتم، تا آنها را در یک گودی عمیق جستوجو کنم، از حلقوم بریده و پیراهن کهنه حسین(ع) گفتم که زینب(س) با آنها برادرش را شناخت. من هم باید از حلقوم بریده و پیراهن سوخته، قربانعلی را میشناختم. من از بدن پاره پاره حسین (ع) برایشان گفتم و تکههای بدنشان را دیدم. جایی برای ماندن بغض در گلویم نبود. فریاد میزدم و گلایه میکردم: سه شب به من گفتید روضه وداع بخوان. با هم قول و قرار داشتید؟ رفقا شما حتی شکل شهادتتان را هم میدانستید؟ فقط میخواستید با روضههایی که خودم میخوانم، به من درس بدهید؟ اینکه چه طور وقتی جنازههایتان را دیدم، صبرکنم و جستوجوی نشانهای برای شناختتان؟!...گریه هم هیچ فایدهای نداشت. من مانده بودم و تصویری از آخرین وداعم با بچهها، تصویری از وداع زینب(س) با برادرش در گودی قتلگاه؛ تصویری از کربلا در کربلای...
راوی: حسین علی کاج
واقعاً چه شرحی بر این عکس می توان نگاشت. پس سکوت اولی تر است.
نام : شهیـــــد رضا قنبری
شهادت : مصادف با شهادت امام حسن مجتبی (علیه السلام) - 19 /8 /64
وصیت نامه : من میروم ، تا با خون خود و برادرم هادی ، یاد و خاطره تمامی شهدا را زنده نگه دارم.
مزار: گلزار شهدای بهشت زهرا(سلام الله علیها) قطعه: 26 ردیف: 35 شماره: 33
گرفتار آن دردم که تو دوای آنی!
در آرزوی آن سوزم که تو سرانجام آنی!
بنده آن ثنایم که تو سزای آنی !
من در تو چه دانم ! تو دانی ! تو آنی که خود گفتی!
وچنان که گفتی،آنی
در هجر تو، کار بی نظام است مرا
شیرین همه تلخ و پخته خام است مرا
در عالم اگر هزار کام است مرا
بی نام تو سر به سر حرام است مرا
(کشف الاسرار،ج4،ص9)
چفیه را همه دیده ایم ، شاید استفاده هم کرده باشیم ، به آن افتخار می کنیم
ولی نمی دانم آیا آن را می شناسیم یا نه، لذت با او بودن را از ته دل چشیده ایم یا نه؟
پارچه ای ساده و بی ریا که بوی خاک و یک رنگی می دهد، اهل دل در جبهه ها به آن آچار فرانسه ی جبهه می گفتند. اما در جنگ تحمیلی چفیه از نظر بچههای جبهه و جنگ معنای دیگری داشت و برای آنان قابل احترام بود میدان جنگ، اسلحه، فشنگ، سیم خاردار و هزاران وسایل دیگر در یک میدان نبرد چیز عادی به حساب میآید اما در میان این همه وسیله ،چفیه ،در 8 سال دفاع مقدس، خود را آشکار کرد تکه پارچهای سفید که نخهای سیاه آن را راه راه نشان میداد، چیزی فراتر از یک اسلحه، و برای بچههای جبهه و جنگ شناخته شده بود چفیه یادگار کسانی است که در دل شب در مقابل متجاوزان تا دندان مسلح ایستادند و در حال حاضر در میهمانی خدا به سر میبرن کاربرد چفیه را به نگارش نمیتوان درآورد ولیکن بنا به ضرورت تعدادی را برای روشن شدن بعضی اذهان مینگاریم
چفیه در دل شب سجاده نماز عشق بود
زیرانداز در هنگام استراحت و ملحفه در هنگام خواب
در زیر آفتاب شدید و خواب غیلوله سایبان بود
چفیه در هنگام شناسایی منطقه و جنگهای چریکی نقاب میگشت
در هنگام نیاز بند اسلحه، کمربند و فانسقه ای بود
صبح و ظهر و شام سفره میشد
هنگام حمام حوله میشد،
هنگام گرما عرق گیر، هنگام سرما شال کمر بود
محافظ گرد و خاک بر روی صورت بود
هنگام نبردی همچو شال برگردن بسیجی میدرخشید، اما زمانی که عملیات تمام میشد چفیه خون آلود بود و
آن بسیجی شهید زمانی که منطقه جنگی به شیمیایی آلوده میگشت پارچه نمناکی بود جلوی بینی.
چفیه در زمزمههای دل شب میزبان بود، میزبان اشکهای عاشقان پیش بند آرایشگاههای صلواتی،در موقع
لزوم طناب،هنگام مجروح شدن برانکارد،باند زخم،هنگام دستگیری دشمن دستبند و چشم بند، بقچه
حمام،وسیله آتل بندی یک مجروح،تور ماهیگیری در کنار اروندرود و در هنگام گرما بادبزن و....
آری شما کدام وسیله را سراغ دارید که آنقدر ساده باشد ولی در عین حال این همه کار انجام دهد،
چفیه پارچه سادهای بیش نیست ولیکن میتواند سمبل ساده زیستی باشد ...
هواسرد بود وزمین سردتر،پیرمرد روی زمین سرد کوچه خوابیده بود،
بی هیچ لباس گرم یا پتویی که از سرمای زمین کم کند.
چیزی نداشتم کمکش کنم
نو جوانی کم سن وسال!
آن شب رختخواب آزارم می داد
خوابم نمی برد از فکر پیرمرد.
خوابیدم روی زمین سرد خانه.
می خواستم دست کم دررنج ودردش شریک باشم.
سرمای آن شب به درون بدنم راه پیدا کرد ومریض شدم.
اما روحم شفا پیدا کرد.
چه مریضی لذت بخشی بود.
خاطره از شهید دکتر مصطفی چمران
منطقه بین قلاویزان عراق و پاسگاه بهرامآباد را مینگذاری میکردیم. با پنجاه نفر از بچههای تخریب، ده شبه کار را تمام کردیم. بچههای خسته همه به مرخصی رفته بودند. فقط من و چهار نفر دیگر ماندیم. چند روز بعد مسئول گردان اعلام کرد تمام مینهایی که جلوی خط مقدم کاشتهایم، منفجر شده؛ مینها ضد تانک و غیر استاندار بودند و مدت زیادی هم از عمرشان گذشته بود. مدل مینها را عوض کردیم. از پانزده نفر از افراد گردان هم کمک گرفتیم وشب اول برای کاشتن مینها رفتیم. آن شب هفتصد متر مینگذاری کردیم و کار تا ساعت 30/1 صبح طول کشید. هوا که مهتابی شد، برای فرار از دید عراقیها، کار را تعطیل کردیم و با تویوتا برگشتیم عقب، تویوتایی بدون سقف و چراغ … من بودم و رحمتا.. یعقوبی و قربانعلی پوراکبر و محمدرضا جعفری. یکی از بچهها رو کرد به من و با خواهش گفت: «حسین! برایمان روضه وداع زینب(ع) با حسین(ع) را بخوان.» تعجب کردم؛ اینجا؟ با اینحال و وضع؟! خلاصه قبول کردم و از گودال قتلگاه و گلوی بریده و پیراهن کهنه و … گفتم. همه گریه کردیم تا به مقر رسیدیم. شب دوم هم هفتصد متر مین گذاری کردیم و ساعت 30/1 صبح کار را تعطیل کردیم. آن شب نیز به التماس یکی دیگر از بچهها روضه شب قبل را تکرار کردم و گریهها شدیدتر شد. اینبار هم وقتی به مقر رسیدیم، بچهها نماز شب خواندند و خوابیدند.شب سوم هم مثل دو شب قبل گذشت. آن شب اما بعد از برگشت از منطقه، تعدادی مین اضافه در خط جامانده بود و باید چند نفر برای آوردنشان میرفتند. فرمانده لشکر هم از من خواسته بود، سه نفر را به عنوان تشویقی به مشهد بفرستم. به یعقوبی و پوراکبر و جعفری گفتم با جانشینی که از تدارکات میآید، مینهای خط مقدم را برگردانند و بعد هم به سمت مشهد حرکت کنند.موقع خداحافظی چهرهشان تغییر کرده بود و با دیدن هرکدامشان بند دلم پاره میشد. دلم میلرزید، اما خداحافظی کردم. تازه چشمهایم بسته شده بود که یکی بالای سرم فریاد زد: «حسین! پاشو! بچهها منفجر شدند…» با لرز از جا پریدم. تا به خودم آمدم، نگاهم خیره شد روی عروسکی که کنار چادر بود. عجیبتر از این نمیشد. همین چند روز پیش به رحمتا… خبر دادند خداوند دختری به او داده و با چه شوقی این عروسک را برایش خرید … گریه امانم را بریده بود.با محمدرضا شفیعی که بعدها شهید شد، سوار موتور شدیم و حرکت کردیم.نزدیکی مهران، انبار مهماتی بود که ظاهراً گلولهای به آن اصابت کرده و هشتصد مین ضدّ تانک که داخلش بود، منفجر شده بود. دقیقاً زمانی که بچهها به آنجا رسیده بودند! انفجار مینها، گودال عظیمی درست کرده بود. رفتیم داخل گودال؛ کنار هر قدمی که بر زمین میگذاشتیم؛ بند انگشتی یا تکه گوشت و پوستی افتاده بود. چفیهام را باز کردم و دو نفری هرچه گوشت و پوست و استخوان میدیدیم، داخل آن میگذاشتیم. سه ساعت داخل گودال قدم زدیم و تکههای پیکر عزیزانمان را جمع کردیم! به خود که آمدم، دیدم پا برهنه در گودال سرگردانم و اشکهایم سرازیرند. لبهایم نیز زمزمه میکنند: گلی گم کردهام میجویم او را …محمدرضا سوار موتور شد و من هم پشت سرش، با چفیهای در دست، چفیه کوچکی که پیکر چهار مرد را در آن جا داده بودم، یعقوبی، پور اکبر، جعفری و راننده تویوتا… محمدرضا چند متر که جلو میرفت، روی شانهاش میزدم و میگفتم: نگهدار! چفیه پر بود و از گوشههایش تکههای گوشت بیرون میریخت. تکه گوشتی را که افتاده بود، برمیداشتم و سوار میشدم. چند متر جلوتر باز فریاد میزدم:محمدرضا نگه دار … با همین وضع به تعاون رسیدیم. آنها هم مقداری گوشت پیدا کرده بودند. یک تکه حلقوم بود که هر چه دست میزدم، نمیدانستم گوشت کدام یک است. به گوشهای از آن، تکه پارچه سوخته ای چسبیده بود. پارچهای با راه راه آبی و سفید. یادم آمد زیر پیراهن پوراکبر سفید بود و خطهای آبی داشت.جعفری پانزده سال بیشتر نداشت. او را از پنجههای کوچکش شناختم و یعقوبی را از دستانش، بالاخره کار تمام شد. کنار پیکرها نشسته بودیم و من به فکر فرو رفته بودم. تمام خاطرات سه شب گذشته برایم مرور شد. یادم آمد آن سه شب با چه اصراری از من روضه وداع زینب(س) با حسین(ع) را خواستند. من از گودی قتلگاه برایشان گفتم، تا آنها را در یک گودی عمیق جستوجو کنم، از حلقوم بریده و پیراهن کهنه حسین(ع) گفتم که زینب(س) با آنها برادرش را شناخت. من هم باید از حلقوم بریده و پیراهن سوخته، قربانعلی را میشناختم. من از بدن پاره پاره حسین (ع) برایشان گفتم و تکههای بدنشان را دیدم. جایی برای ماندن بغض در گلویم نبود. فریاد میزدم و گلایه میکردم: سه شب به من گفتید روضه وداع بخوان. با هم قول و قرار داشتید؟ رفقا شما حتی شکل شهادتتان را هم میدانستید؟ فقط میخواستید با روضههایی که خودم میخوانم، به من درس بدهید؟ اینکه چه طور وقتی جنازههایتان را دیدم، صبرکنم و جستوجوی نشانهای برای شناختتان؟!...گریه هم هیچ فایدهای نداشت. من مانده بودم و تصویری از آخرین وداعم با بچهها، تصویری از وداع زینب(س) با برادرش در گودی قتلگاه؛ تصویری از کربلا در کربلای...
راوی: حسین علی کاج
راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده می نویسد:در تفحص شهدا دفترچه یادداشت یک شهید 16 ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت کرده بود.
گناهان یک روز او عبارت بودند از :
سجده نماز ظهر طولانی نبود.
زیاد خندیدم.
هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.
راوی در سطر آخر افزوده بود که دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم...!
بازدید دیروز: 34
کل بازدید :429823
آشنایی با فرزندان رهبری [88]
عاشق واقعی شهادت [716]
گل حجاب عطر عفاف [2095]
نامه ای به بابای شهیدم [1225]
دست نوشته یک شهید [708]
عصر غربت شهدا ........ [556]
خاطرات شلمچه [1682]
نام آور گمنام [556]
مادر شهیدی از ژاپن [677]
وادی السلام عشق [1353]
آخر و عاقبت ظلم و فساد .... [451]
شهیدی که مادر خود را شفا داد [833]
به یاد شهید احمد کاظمی [1005]
بوی چفیه رهبر [823]
[آرشیو(21)]
زندگینامه شهید خرازی
شهید مهدی باکری
شهید بابایی
سابقه تاریخی جنگ
سجده شکر
بزم عشق
آشیان
الهـی
درد دل
اسراء
شفای روح
شهید بی سر
دل نوشته
نجوا با پدر
بهترین دوست من
آرشیو
آرشیو 2