رهبر معظم انقلاب در آبان سال 1380 در سفر به اصفهان بر بالین جانباز شهید محمدتقی طاهرزاده حاضر شدند.
شهید طاهرزاده دو سال بعد، پس از 18 سال بیهوشی به شهادت رسید.
جانباز شهید طاهرزاده در شهریور 1349 در شهر اصفهان چشم بر این دنیای خاکی گشود؛ از هفت سالگی کار کرد، تا سوم راهنمایی درس خواند و در هفده سالگی یعنی در اسفند 1366 به جبهه رفت.
در تیرماه 1367 در شلمچه دچار موجگرفتگی شد و حدود یک ماه بعد به عالم بیهوشی رفت. دوران بیهوشی این جانباز، 18 سال به طول انجامید. در طول این مدت آنچه بر شگفتی این واقعه میافزود، پرستاری عاشقانه پدر وی بود. در این 18 سال که محمدتقی بر روی تخت خوابیده بود، با همان دو چشم نافذش همه تنهاییهای پدر و مادر را پر میکرد. سرانجام این آزمون سخت در خصوص این دو پدر و پسر به پایان رسید و محمد تقی در اردیبهشت 84 به کاروان شهدای دفاع مقدس پیوست.
هوشنگ طاهرزاده پدر فداکار جانباز شهید محمدتقی طاهرزاده در سن 64 سالگی در بیمارستان الزهرا (س) اصفهان دعوت حق را لبیک گفت و به دیدار فرزند شهیدش شتافت.
گفتنی است، هوشنگ طاهرزاده پس از شهادت فرزندش، دچار تومور مغزی شد و به همین دلیل 8 عمل جراحی بر روی وی صورت گرفت که متأسفانه در آخرین عمل جراحی که بر روی وی انجام شد، به رحمت ایزدی پیوست.
مقام معظم رهبری در چهاردهمین سال بیهوشی محمدتقی طاهرزاده بر بالینش حاضر شدند، دستی بر پیشانیاش کشیدند و این جملات نغز را ادا کردند:
محمدتقی، محمدتقی!
میشنوی آقا جون؟!، میشنوی عزیز؟!
محمدتقی میشنوی؟ میشنوی؟
درآستانه بهشت؛ دم در بهشت
بین دنیا و بهشت قرار داری شما!
خوشا به حالت
خوشا به حالت
خوشا به حالت
خوشا به حالت
ترانه علیرضا قزوه برای شهید دکتر چمران اگرچه تاریخ سرایش آن به سالها پیش بازمیگردد اما خواندن آن هنوز دلچسب است.
تویی که دم از قیامت میزنی
اگه مردی قید دنیا رو بزن
اسم مصطفای چمران که میآد
زنگ زورخونه مولا رو بزن
وقتی اسمتو میآرم به زبون
عطر خندهت میپیچه تو باغ گل
مرشدا به احترامت پا میشن
رخصت از چشات میگیره داشآکل
زورخونه یک قتلگاهه، قتلگاه
کی میگه میدون زوره، زورخونه؟
آقا مرشد! واسم از علی (ع) بخون!
وقتی نیستی سوت و کوره زورخونه
لوطی محله دلا تویی
اسم دیگت پوریای ولییه
پهلوون اونه که توی معرکه
کشتهمرده مرام علییه
اسم چمران که میآد پهلوونا
میشکنن، نفساشونو خاک میکنن
زیر لب میگن به روحش صلوات
خال رو بازوشونو پاک میکنن
روزی که ارتش متجاوز بع ثی بعد از حدود 40 روز نبرد بی امان با تعدادی اندک از نیروهای مردمی(بدون اسلحه)با هلهله وشادی وارد خرمشهر شد،تمام ارزشهای اسلامی وانسانی را زیر پا گذاشت.اینگونه به جهانیان القاء کرد که این پیروزی یعنی اعلان شکست انقلاب و نظامی است که ادعا دارد بر مبنای ارزشهای انسانی و مذهبی بنا نهاده شده است.وقتی صدام از خرمشهر یک دژ به ظاهر نفوذ ناپذیر ساخت و بر ویرانه های شهر عربده می کشید،در تخیل هیچ یک از دشمنان نمی گنجید که این دژ خانه عنکبوتی است و با وزیدن قهر الهی از هم گسیخته خواهد شد.صدام با غرور،نام زیبای خرمشهر را عوض کرد و اسم بی مسمای المعمره را بر آن چسباند.و اعلام کرد: در صورتیکه ایران خرمشهر را پس بگیرد،من کلید بصره را در اختیار آن ها می گذارم.اشغال خرمشهر،اشغال مقداری خاک نبود،بلکه اشغال واسارت ارزشهای الهی و انسانی بود.یک شهر زیر چکمه های دژخیمان لگدمال نمی شد،بلکه تمامی ارزشها و وعده های انقلاب اسلامی بود که زیر پای تعدادی سرباز ابله،لگدمال می شد.صدام با اشغال خرمشهر می خواست ابتدا انقلاب اسلامی و نظام جمهوری اسلامی را به باد تمسخر بگیرد و از طرف دیگر ناتوانی یک حکومت مذهبی و مردمی را در اداره امور کشور ثابت کند.علاوه بر این اهداف،او می خواست ضمن خوشنود کردن امریکا،از شیخ نشینهای تن پرور خلیج فارس باج بگیرد.روزی که ارتش پلیدش خاک پاک خرمشهر را پایمال کرد،بر در و دیوارهای شهر نوشت ما آمده ایم که بمانیم.دیری نپایید که قهر خداوند بر صدامیان وزیدن گرفت و کفر ستیزان دلیر سپاه اسلام با کمترین درگیری دشمن زبون را با خفت و خواری از شهر مقدس و همیشه خرم خرمشهر بیرون راندند.صدام مثل بادکنکی که از زیادی بادشدن می ترکد،ترکید و صدای رسوائیش گوش فلک را کر کرد و اینگونه وعده های الهی تحقق یافت و تمام ادعاهای شیطان بزرگ باطل شد و به جهانیان ثابت شد که آنچه حق است ماندنی است و باطل رفتنی است...
تازه از بیمارستان بیرون آمده بودم.وقتی به منطقه برگشتم بچه ها تپه ای را گرفته بودند.یکی از بچه ها گفت:فرمانده لشکر دستور داده کسی روی خط الرأس نرود.
شب همانطور با لباس شخصی خوابیدم.صبح خواب آلود وخمار از سنگربیرون زدم. آفتاب حسابی پهن شده بود. ...ناگهان چشمم به جوانی کم سن و سال افتاد.کلاه سبز کاموایی سرش بود و لباس زرد کره ای تنش.با دوربین روی درختی در خط الرأس مشغول دیده بانی بود.
این را که دیدم انگار با پتک زده باشند روی سرم.سرش داد کشیدم"آهای تو خجالت نمی کشی؟بیا پایین ببینم."
یکباره دست از کار کشید نگاهم کرد. یک نگاه پرمعنا.گفت:چیه اخوی؟گفتم: می خواهی خودت را به دشمن نشان دهی؟ نمی گویی با این کار جان چند نفر به خطر می افته؟! هر کاره ای که هستی باش مگر برادر زین الدین دستور نداده کسی روی خط الرأس نرود؟! تو رفتی آن بالا چکار؟!
گفت:خیلی عصبانی هستی؟! گفتم باید هم باشم.180نفر بودیم همه شهید شدند ...تأمل نکرد و گفت:از کدام گردانی؟ گفتم گردان ضد زره گفت: جرو همان ده پانزده نفری که......
گفتم شلوغ بازی در نیاور بیا پایین اگر هم کاری باشد بچه های اطلاعات عملیات خودشان انجام می دهند.
سرو صدا که بالا گرفت بچه های دیگر هم از سنگر بیرون زدند همین که از درخت پایین آمد یکی از بچه های قم شروع به بوسیدن او و ابراز محبت کرد.بعد خودش آمد طرفم پیشانی ام را بوسیدو گفت خسته نباشید بچه های شما خوب عمل کردند.وقتی خواست برود دستم را محکم فشرد و با خنده گفت: اخوی مواظب خودت باش.من هم با حالت تمسخر گفتم: بهتره شما مواظب خودت باشی او هم خنده ای کرد و رفت.
وقتی او رفت به آن برادر قمی گفتم : او که بود که بوسیدیش؟گفت: نفهمیدی:! گفتم: نه! گفت : آقا مهدی بود که هرچی از دهانت درآمد به او گفتی!
نا باورانه دنبالش دویدم اما رفته بود هر وقت یاد این صحنه می افتم احساس می کنم که در برابر کوهی از صبر و با یک قله شرم بر دوشم هستم.
کدام علم روانشناسی می تواند انگیزه ی یک نوجوان 13 ساله را وقتی نارنجکی را بر خود می بندد و زیر تانک می رود بیان کند
و یا کدام روانشناسی می تواند هدف یک نوجوان 16-17 ساله را از روی مین رفتن شرح دهد.
اصلا واژه هایی که با آن بتوان شرح عشق اینان را نگاشت در کدامین قاموس ثبت شده است؟
چه کسی می تواند بگوید آن راهیان نور پشت پنجره ی جنگ چه دیده بودند،باور این ها چگونه است؟
اما ما دیده ایم که چگونه در این ظلمت وانفسا از هور حیات نوشیدند و ابدی شدند.کوثر دجله را آشامیدند و به ساقی کوثر اقتدا کردند.
این حاجیان فکه تا صفای دوست در رمل دویدند از زمزم فرات سیراب شدند و قربانی گشتند.
از میان میدان نفس،معبر وصل گشودند و به ندای ارجعی لبیک گفتند و به معراج رفتند.
اینان همان مسجودان ملائک بودند و راز«انی اعلم ما لا تعلمون».
آنان که کائنات را در زاویه قنوت نمازشان جای می دادند و چون سر بر سجده می نهادند سرافرازترین عالمیان بودند.
همان هایی که ثابت کردند هنر سلوک نه از روی آب رفتن که ته مرداب رفتن است.
آنانی که «صفیر خمپاره» را سفیر یار دانستند و به سوی او از خاک تا افلاک سفر کردند
و اینک ماییم و یاد و نام آن ها که اگر اندکی قصور کنیم همین راه را هم از دست خواهیم داد.
یاد و نام آن ها تنها یادگاری است که از آن هشت سال وصال برای ما مانده است و
البته امانتی است بس سنگین که باید نسل به نسل و سینه به سینه منتقل کنیم تا وقتی که نسل های آینده پرسیدند
حکایت آن وارستگان که می گویند چه بود؟در پاسخشان سر به زیر نیندازیم...
بهار رویش نو و تجدید حیات طبیعت است،زمین دربهار با فرزندانش
از خواب زمستانی برمی خیزد و زندگی را برای دوره ای دیگر می آغازد.
وقتی خواب زمین با فصل پاییزآغازمی شود این خواب تجدید قوائی است
برای زندگی پرطراوت دیگر،با رسیدن بهار
زندگی درآن شکوفه می زند وغوغایی برپا می کند.
این ممات وحیات،دیدنی و بیادماندنی است وهمینطورعبرت گرفتنی،انسان با دیدن این تغییروتحولات درمی یابد که او هم جزئی از طبیعت است وازطبیعت برتر،پس این ممات و حیات شامل او هم می شود و بلکه ممات وحیات او بسیار باشکوهتروماندنی ترازطبیعت است.پس برعاقلان است که ازاین حقیقت غفلت نکنند و برای آن حادثه عظیم و باشکوه آماده باشند.
درعید نوروزهمراه با شکفتن غنچه های زیبای گل و چهچهه مستانه بلبل و گنجشکان عقده ها به شادی ومودت تبدیل می شوید و دل ها به همدیگر گره می خورد،همانگونه که جنگل سرسبزو باطراوت می شود،در حقیقت عید باستانی نوروزفرصتی است برای ارج نهادن برزندگی وتماشای رَستن و رُستن طبیعت،این ها همه آیه های روشن قدرت خداوندی است،بهارروزشادی طبیعت وجشن دوباره زندگی است که خداوند سبحان بدانها عطا کرده است،انسان هم دراین شادی شریک می شود و همراه آن ها از خداوند سپاسگزاری می کند....
شهید خرازی در اسفند ماه سال 1362 ، عملیات خیبر، با آتشبار مستقیم دشمن به شدت مجروح شد و دست راستش قطع گردید.
عکسی که می بینید، تصویری است استثنایی و کمتر دیده شده از حاج حسین خرازی که ساعاتی پس از مجروح شدن در عملیات خیبر،پس از
پایان عمل جراحی بی هوش روی تخت اتاق عمل قرار دارد.
شادی روحش صلوات
رفته بودم خط دیدنش.کفش هایش پاره شده بود، اما کفش های لشکر را نمی گرفت. می گفت مال بسیجی هاست.برای کاری رفتیم شهر … گفتم اگر خواهشم را رد کنی ناراحت می شوم. برایش یک جفت کفش ورزشی خارجی خریدم.چیزی نگفت!میان راه یک بسیجی را سوار کرد،پرسید: این طرف ها چکار می کردی. توضیح داد کفش ها یش پاره بوده و آمده بود یک جفت کفش بگیرد، اما قسمت نبوده. حاجی نگاهی به من کرد و بعد کفش ها را داد به جوان بسیجی. جوان خواست پولش را بدهد.قبول نکرد.گفت برای صاحبش دعا کن. گفتم حاجی خودت هم نیاز داشتی! گفت من الان فرمانده ام، اگر این بار سنگین فرماندهی را از دوش من بردارند،من هم می شوم مثل اون بسیجی،اون وقت می توانم جلوی بقیه از این کفش ها پایم کنم....
همرزم شهید
*****************************************************
چمشمش که به بچه ها و سنگر ها می افتاد، دیگر حواسش به هیچ چیز نبود. یک روز بیشتر از عروسی مان نگذشته بود.می رفتیم پاوه ،هر جا می رسید پیاده می شد و با بسیجی ها حال و احوال می کرد. وقتی پیاده شد،چند نفر که بیرون بودندجلو دویدند، شروع کردن بدن و لباس حاجی را دست کشیدن و بویدن. باران روی بدن حاجی سر می خورد،باد گیرش را هم از توی ماشین بر نداشته بود.یکی شان انگار همت پدرش باشد،شانه و دست او را بوسید و با دلتنگی گفت:این چند روزی که نبودید سنگر مون را آب گرفت خیلی اذیت شدیم. حاجی با حوصله گوش می داد. دست هایش را از دو طرف قلاب کرده بود پشت آنها انگار می خواست همه شان را در حلقه دو دستش جا دهد..
همسر شهید
حجت الاسلام والمسلمین آقای ابن الرضا از حاج آقای کشفی از خدمتگزاران بلند پایه حرم حضرت معصومه علیها السلام نقل کردند، که در ایام جنگ، شبی از شب ها گروهی از اسرای عراقی را به حرم مطهر کریمه اهل بیت آورده بودند،درطرف بالای سرحضرت میله هایی نهاده شده بود که اسرا در داخل میله ها ودیگر زائران در بیرون میله ها مشغول زیارت بودند. یکمرتبه دیدم که زنی از میان تماشاگران جیغ کشید وبلافاصله یکی از اسرا نیز جیغی کشید.معلوم شد که این اسیر از شیعیان عراقی بوده، که ارتش عراق او را اجباراَ به جبهه برده اند وآنجا به اسارت نیروهای ایرانی در آمده است.مادرش نیز به جرم شیعه بودن از عراق اخراج شده، به ایران آمده ،در قم اسکان داده شده، و به کلی از سرنوشت پسرش بی خبر مانده است. این مادر بیچاره، هر شب به حرم مطهر حضرت معصومه علیها السلام مشرف می شده،به خدمت بی بی عرض می کرده: بی بی جان من پسرم را از تو می خواهم. آن شب نیز چون شبهای دیگر به حرم مشرف شده برای پسرش دعا کرده، به حضرت معصومه علیها السلام متوسل شده است که یکمرتبه پسرش را در میان اسیران دیده،بی اختیار جیغ کشیده پسرش نیز متوجه مادر شده، متقابلا جیغ کشیده واینگونه ازعنایات حضرت معصومه علیها السلام پس از سالها جدایی، چشم مادر با دیدن میوه دلش روشن گردیده است. پس از این رخداد جالب،توسط جمهوری اسلامی ترتیبی داده شد که این پسر از اسارت آزاد شده به کانون گرم خانواده برگردد.
صبح صادق
اولین شرط لازم برای پاسداری از اسلام،اعتقاد داشتن به امام حسین (ع) است.
هیچ کس نمی تواند پاسداری از اسلام کند که در حالی که ایمان و یقین به ابا عبدالله الحسین (ع)
نداشته باشد.اگر امروز ما در صحنه های پیکار می رزمیم و اگر امروز ما پاسدار انقلابمان هستیم و
اگر امروز پاسدار خون شهدا هستیم و اگر مشیت الهی بر این قرار گرفته که به دست شما
رزمندگان و ملت ایران،اسلام در جهان پیاده شود و زمینه ی ظهور امام زمان (عج) فراهم گردد،به
واسطه ی عشق،علاقه و محبت به امام حسین(ع)است.
من تکلیف می کنم شما رزمندگان را به وظیفه عمل کردن و حسین وار زندگی کردن...
بازدید دیروز: 34
کل بازدید :429824
آشنایی با فرزندان رهبری [88]
عاشق واقعی شهادت [716]
گل حجاب عطر عفاف [2095]
نامه ای به بابای شهیدم [1225]
دست نوشته یک شهید [708]
عصر غربت شهدا ........ [556]
خاطرات شلمچه [1682]
نام آور گمنام [556]
مادر شهیدی از ژاپن [677]
وادی السلام عشق [1353]
آخر و عاقبت ظلم و فساد .... [451]
شهیدی که مادر خود را شفا داد [833]
به یاد شهید احمد کاظمی [1005]
بوی چفیه رهبر [823]
[آرشیو(21)]
زندگینامه شهید خرازی
شهید مهدی باکری
شهید بابایی
سابقه تاریخی جنگ
سجده شکر
بزم عشق
آشیان
الهـی
درد دل
اسراء
شفای روح
شهید بی سر
دل نوشته
نجوا با پدر
بهترین دوست من
آرشیو
آرشیو 2