اکثر محصلین و بچه های حوزه مون برای جبهه اسم نوشته بودند و همین روزها باید اعزام می شدند.خبر به مدیریت مدرسه رسید و خیلی شاکی شدند از اینکه اگه همتون برین جبهه دیگه حسابی مدرسه خالی و حوزه تعطیل می شه.خلاصه هرچی نصیحت و اندرز بود بکار گرفتند ولی کو گوش شنوا ! کار به جایی رسید که استادمون یک نقشه کشید و گفت حالا که بناست همتون برین جبهه من هم یک طرح دارم که اگه قبول دارید به قید قرعه به 7 نفر از بچه ها اجازه رفتن به جبهه رو میدیم چون حرف از قرعه به میون اومد همگی قبول کردند ولی قبلش از همه قول گرفت که هرچی قرعه اومد به اون احترام بذارن،ما همگی گفتیم چشم! هرکی هرچی داشت اون روز دیگه رو کرد،همه دست به دعا و راز و نیاز و نذر برداشتند بلکه اسمشون تو قرعه کشی در بیاد. اسامی رو توی کیسه انداختند و یکی پس از دیگری اسمارو خوندند حالا نگاه کن و ببین صفای دل بندگان خدا را !!! شهید مجتبی اکبریان،شهید قدرت الله ملک محمدی،شهید محمد رضا رضوانی،شهید حسینعلی کرمی،شهید محمود قاسمی و آزاده سیروس کاظمی دیگه داشت قلبم از قفسه سینه ام بیرون می اومد که با خدای خودم به نجوا و خواهش و تمناگرانه که خداجون نکنه پیش دوستانم و خلق الله آبرومو ببری!خدا جون نکنه منو قبول نکنی! خدایا نکنه منو لایق ندانی! پس من چی،من که دارم از قلم میفتم یعنی خدایا دیگه هیچی! مگه میشه یعنی می خواهی چی بگی و با این کار چه پیامی رو می خواهی به من بدی! می دونم که همه چی در حیطه اختیار توست.می دونم تو قادری،می دونم تو شاهدی ولی اینم می دونم که تو مهربونی،تو عزیزی،تو لطیفی،خلاصه دست استاد داخل کیسه رفت و بیرون اومد.خدایا ای کاش استاد چیزی نگه و سکوت کنه. دنیا داشت دور سرم چرخ می خورد. کالبدم بی حس شده بود. بغل دستی منو به خودم آورد گفت فلانی خدا قبولت کرد.حرفشو متوجه نشدم همه که متوجه حالاتم شده بودند شروع کردند به هم دیگه تبریک گفتن و صلوات فرستادن تازه داشت کم کم باورم می شد نام منو برده بودند همون جا به سجده افتادم عرضه داشتم خوب خداییه اون خدای مهربون که دل بنده ها رو می لرزونه ولی نمی رنجونه. امتحانشون می کنه و خیلی به ندرت اونا رو رد می کنه و با هر بار به اون ها فرصت تازه ای میده تا بتوانند از امتحان جدید سر بلند بیرون بیان و راه رستگاران رو طی کنند. از همون روز فهمیدم بابا جبهه رفتن هم به این سادگی ها نیست تا خودش نخواد نمی زاره هرکس و نا کسی پا به این خاک مقدس بذاره تا اونجا هم می رفتی می دیدی این آدما با آدمای عادی و معمولی خیلی فرق دارن.باور کنید تو همون مجلس برای همه مون جا افتاده که دیگه کار کار خودشه و یک جورایی همه آماده شدند برن پیش او و همین طور هم شد،در عملیات والفجر 9 تو ارتفاعات ماما خولان بچه ها پر کشیدند و طبق قرعه رفتن پیش صاحب اصلی قرعه.
حجت الاسلام مصیب بیانوندی
بازدید دیروز: 3
کل بازدید :429799
آشنایی با فرزندان رهبری [88]
عاشق واقعی شهادت [716]
گل حجاب عطر عفاف [2095]
نامه ای به بابای شهیدم [1225]
دست نوشته یک شهید [708]
عصر غربت شهدا ........ [556]
خاطرات شلمچه [1682]
نام آور گمنام [556]
مادر شهیدی از ژاپن [677]
وادی السلام عشق [1353]
آخر و عاقبت ظلم و فساد .... [451]
شهیدی که مادر خود را شفا داد [833]
به یاد شهید احمد کاظمی [1005]
بوی چفیه رهبر [823]
[آرشیو(21)]
زندگینامه شهید خرازی
شهید مهدی باکری
شهید بابایی
سابقه تاریخی جنگ
سجده شکر
بزم عشق
آشیان
الهـی
درد دل
اسراء
شفای روح
شهید بی سر
دل نوشته
نجوا با پدر
بهترین دوست من
آرشیو
آرشیو 2