شب قدر، شب نزول قرآن ،نزول ملائکه ،شب نور رحمت ومغفرت وسلام وسلامتی
لطف وصفا و امن وپناه خداوند است.شب قدر شب خودسازی تزکیه وتهذیب زدودن آلودگیها
ونا پاکیهای روح وجسم وشب زدودن قید ((خود وخودی))و(( من و منیتها ))است.
شبی است که تا دمیدن سپیده صبح درهای رحمت و بخشایش و مغفرت خداوند باز است.
شبی است که خداوند فوج فوج بندگانش را از نار سوزان و مهیب دوزخ نجات و رهایی
می بخشد،شب قدر شب سرکوب نفس اماره، و بیداری و هشیاری نفس لوامه است.
شب قدر،شب« احیاء و ابقاء و اکمال عقیده و اتقان و ایمان» است.
شب احیاء روح بشر است.شب احیاء فضایل اخلاقی و محو و نابودی رذایل وزشتیها
وپستیها و خباثتها و خیانتها وجنایتهاست.شب آزادی انسان از ذلت و رسیدن به اوج قله عزت
است.شبی که انسان می تواند بال بگشاید وپرواز کنان به سوی معبود ومعشوق ازلی وباقی
وسرمدی بشتابد،شب معراج است.
شب قدر شبی است که انسان به اتقان وایمان کامل می رسد که تنها نکته اتکال واتکاء بشری
و یگانه منجی ودادرس خداوند متعال است وبس!،و ازدست قدرتهای پوشالی ومقامهای دنیوی
و زر و زورمداران کاری ساخته نیست.
و اما دردناکترین واقعه شبهای قدر، ضربت خوردن امیرمومنان وشهادت آن حضرت است
که موجب فوزعظیم ورستگاری وی گردید.علی(ع)از دست دنیا ودنیاخواهان وسست عنصران
وسازش پیشگان خلاص شد،علی(ع) از دایره مکر وخدعه حیل زر و زورپرستان و مرفهان
شیطان پرست،و مقدس نمایان ومقدس مابان بی دین وبی ایمان ومغرض وکج اندیش نجات
یافت.بدان امید که از شفاعت آن حضرت به نحو کامل بهره مند باشیم.انشاءالله
درست وقتی امیر را دیدم که هن و هن کنان با شتاب به طرفم می آمد، به یاد خاطره ای افتادم که سال ها پیش کسی برایم تعریف کرده بود. او گفته بود: در اتریش وقتی بیمار شدم و به بیمارستانی مراجعه کردم، هنگامی که پزشک در حال درمان من بود نمی دانم چه اتفاقی افتاد که یهو پزشک و پرستارها و حتی کادر اداری بخش همگی دست از کار کشیده و سراسیمه به صف جلو بخش، خبردار ایستادند. اول فکر کردم برق بیمارستان رفته، اما خیال باطلی بود. هیچ کس هیچ چیزی نمی گفت. مسیر نگاه ها به طرف درب ورودی بخش دوخته شده بود.
ظاهرا همین اتفاق در دیگر بخش ها رخ داده بود. وقتی علت را از یکی از پرستارها پرسیدم، او جواب داد: شخص مهمی وارد بیمارستان شده است. پرسیدم: اما او که هنوز وارد بخش نشده. از کجا معلوم اینجا کار دارد؟ پاسخ داد، ما هم برای همین خبردار ایستاده ایم. تا او نیاید و معلوم نشود که با ما کاری ندارد، هرگز کار خود را ادامه نمیدهیم با خود گفتم: عجب کشور بی خودی! چقدر تبعیض! این همه آدم برای یک نفر معطل بمانند تا کار او راه بیفتد؟ از حرکات سراسیمه و عجولانه کادر پزشکی که این طرف و آن طرف رفته و منتظر مهمان نا خوانده خویش بودند، احساسی به من می گفت: که این شخصیت یا رئیس جمهور است و یا نخست وزیر! بعد از دقایقی که سخت بر من گذشت، پیرمردی فرتوت را دیدم که عصا زنان در حالی که مدالی را بر گردن خود داشت و هر از چند قدمی نگاهی گذرا به پرستاران و پزشک هایی که به احترام او کنار دیوار ایستاده بودند، می انداخت، جلو می آمد. نه در طی حرکاتش و نه در حالت راه رفتنش، اصلا نشانی از شخصیتهای دولتی که هر روز من در تلویزیون اتریش می دیدم، نبود او فردی کاملا عادی با رفتاری با همان ویژگی بود. از پرستار پرسیدم: او کیست؟ وزیر است یا مقامی دولتی؟ پاسخم داد: هیچ کدام. او یک جانباز جنگ است! جانباز...جانباز...فقط همین!؟
از سئوال های مکرر خود عذر خواسته و مجددا از او پرسیدم: شما برای همه جانبازان جنگ این کار را می کنید یا فقط برای همین فرد؟ جواب داد: خب مسلم است همه جانبازان جنگ. آنها برای حفظ آرامش کشور ما از دست دشمن، عضوی از پیکر خویش را تقدیم کرده اند. این کمترین کاری است که بیمارستان می تواند برای مردان قهرمان خود بکند. انگار دنیا را بر سرم خراب کرده بودند، به یاد تمامی جانبازان مظلوم و ساکت کشور خویش افتادم به همین خاطر خسته و افسرده بی آنکه متوجه شوم، از بخش خارج شدم و فراموش کردم برای چه به بیمارستان آمده بودم. در همین حین از امیر پرسیدم اینجا چکار می کنی تو که در بیمارستان ساسان بستری بودی مگر الحمدلله مرخص شده ای؟
امیر که از شدت نفس تنگی نمی توانست، جوابش را روی لبهایش بیاورد در لابه لای نفسهای تند و کشیده اش پاسخ داد: انشاالله من هم مرخص می شوم! گفتم: برای چه به پایگاه آمده ای؟ برگه اش را نشانم داد و گفت برای امضای این! با تعجب پرسیدم این همه راه در این هوای آلوده تهران آمده ای تا برگه وامت امضا شود! کسی دیگر نبود این را بیاورد؟ کلمات بریده بریده اش که از لابه لای خس خس صدادار سینه اش آدمی را تا مرز کلافگی می برد پاسخم داد: اولا چقدر مزاحم این و آن شوم ثانیا گفته اند جانباز خود راسا باید در پایگاه حضور یابد! امیر حنجره اش را در کربلای 5 و دو برادر شهیدش را یکی در بدر و دیگری در مرصاد تقدیم اسلام کرده است.
راوی:مجید آقا جانی
روزی،هنگام غروب ما را از زندان به محوطه اردوگاه آوردند،فرمانده عراقی اردوگاه به نام محمودی که فردی جلاد و فحاش بود از یکی از اسرا به نام میر سید که طلبه بسیار شجاعی هم بود خواست علیه امام خمینی(ره)شعار بدهد و بقیه اسرا هم تکرار کنند.او با دلاوری گفت من هرگز این کار را نخواهم کرد.فرمانده عراقی به سربازانش گفت او را بزنید،تا آمدند میر سید را بزنند او فریاد الله اکبر بلندی سر داد.سربازان از فریاد الله اکبر فرار کردند و اسرا از این صحنه بیش از پیش به عظمت شعار الله اکبر پی بردند.
آزاده : محمد رضا علم جمیلی
با شروع تجاوز رژیم بعثی عراق به میهن اسلامی،مقام معظم رهبری به عنوان یک روحانی مبارز و رزمنده در سمت نمایندگی حضرت امام خمینی(ره)در شورای عالی دفاع و بعدها به عنوان رئیس جمهوری حضور بسیار چشمگیر و موثری در مناطق جنگی و عملیاتی داشتند.این حضور در کنار رزمندگان اسلام و در خطوط مقدم و صحنه های جهاد و شهادت،باعث تقویت و افزایش روحیه رزمی و معنوی و قوت قلب زایدالوصفی در رزمندگان اسلام بود.
آقا در یک جلسه آمدند به قرارگاه تاکتیکی ما در ماژه که چسبیده به خرمشهر است همان زمانی که ایشان آنجا بودند،عراقی ها تا روی خود جاده ی خرمشهر و تا نزدیک جاده دارخوئین هم پیشروی کرده بودند،ایشان با اینکه رئیس جمهور بودند در مناطقی که در تیررس دشمن بود می آمدند آن هم با روحیه باز و با نشاط و اطمینان قلب.یک شب آمدند و آنجا نماز خواندند و چون در سنگر جایی نبود رزمندگان در کنار رودخانه کارون نشستند و ایشان حدود یک ساعت با لحن و برخورد بسیار گرم و امیدبخش با بچه ها صحبت کردند و بچه ها دیدند که رئیس جمهور یک مملکت پیش آنها آمده و در آن وضعیت خطرناک،خیلی آرام و راحت سخن می گوید.برایشان خیلی روحیه بخش و جالب بود.
دو تا از آقا زاده های ایشان به نام مصطفی و سید مجتبی از کسانی بودند که واقعا توی جبهه ها آمدند و کار کردند.این دو نفر خودشان را طوری نشان می دادند که کسی آن ها را نشناسد.مثلا آقا سید مجتبی در عملیات کربلای یک و مهران که در خط پدافندی بودند،جسم ضعیفی داشت.اما بسیار مصمم و چابک بود،عینکی هم زده بود و حالت عرفانی با اینکه سنش 15 یا 16 سال بیشتر نبود با سر و صورت خاکی اصلا توی عالم خودش بود.ایشان توی گردان بودند دقیقا هیچ تفاوتی با دیگران نداشتند حتی گاهی بیشتر از دیگران سختی ها را تحمل می کردند.همین ها بود که به بسیجی ها دلگرمی می داد.یا سید مصطفی که آقا زاده بزرگتر هستند ایشان در عملیات های مختلف شرکت داشتند مثلا در عملیات نصر7 مجروح شدند و به یکی از بیمارستانهای شیراز منتقل گردیدند آنجا که طبق مقررات نام و مشخصات و نشانی مجروح را می پرسند،تازه متوجه شدند که ایشان فرزند آقا هستند.
معظم له خاطره شیرینی از دوران دفاع مقدس نقل می فرمودند که واقعا شنیدنی است.می فرمودند: من چون در منطقه لباس نظامی به تن داشتم وقتی جهت اقامه نماز جمعه به تهران می آمدم،لباس روحانیت را روی لباس نظامی می پوشیدم.عادت من این بود که وقتی از منطقه بر می گشتم می رفتم خدمت حضرت امام (ره)،یکی از همین دفعات که سال 59 از منطقه ی جنگی آمدم و وارد حیاط منزل حضرت امام(ره)شدم در تمامی مدت که من در حال باز کردن بند پوتین هایم بودم و حضرت امام(ره)از پشت پنجره اتاقشان به این هیئت و قیافه من که لباس نظامی را زیر قبا پوشیده بودم نظاره می فرمودند و خیره خیره نگاه می کردند وقتی رسیدم داخل اتاقشان دست مبارکشان را بوسیدم و بعد از احوالپرسی فرمودند: یک وقت پوشیدن لباس جندی(نظامی)برای اهل علم خلاف مروت بود ولی حالا بحمدالله وضع به اینجا رسیده است.من احساس می کردم که ایشان خوشحالند.
روزی در قرار گاه لشگر امام رضا(ع)در پشت خرمشهر بودم. دشمن فشار زیادی به آنجا می آورد.هنگام ظهر هوا گرم بود.در مسجد جا برای نمازگزاردن نبود.(آقا)بیرون آمدند و در هوای گرم،زیلویی انداختند و مشغول نماز شدند بچه ها همه با علاقه به ایشان اقتدا کردند.هوا به قدری گرم بود که وقتی پیشانیمان را برای سجده به مهر می گذاشتیم داغ بود و می چسبید.در قرارگاه عملیات والفجر 10 بودیم داشتیم گزارش می دادیم یک مرتبه آقا فرمودند:وقت نماز شده است.گزارش را قطع کنید و آماده نماز شوید.
روزی در جبهه،صبح که وارد محوطه شدیم به ایشان عرض کردم: امروز غذای ما طبق برنامه ی قبل این غذا هست ولی همه ی عزیزان یگان تاکید دارند ما امروز آن غذا را به خاطر وجود مبارک شما تغییر بدهیم.(آقا)فرمودند:همان غذایی را که داشتید بگذارید باشد و برنامه ریزی که کردید انجام شود تا ما ببینیم غذای بسیجیان چیست و از آن غذا استفاده کنیم...
خورشید در جبهه ها
در تاریخ کربلا و مقاتل آمده دشمن بارها خواست به خیمه گاه اهل البیت علیهم السلام حمله ببره ولی با زنده بودن امام حسین(ع) که خود غیرت الله بود ناکام ماند. عمر سعد تصمیم گرفت این کار رو بعد از شهادت آقا عملی کنه. پس از اینکه امام در محاصره قرار گرفت و هر کس هر چی داشت روسر آقا خالی کرد و حرمله ملعون هم با تیر سه شعبه سینه آقا رو شکافت، امام (ع) محکم با زانو به زمین خورد. خیلی تلاش کرد که بلند بشه ولی دیگه تیر حرمله کار رو پیچیده کرده بود. توی این مرحله و موقعیت بود که سپاه دشمن آهنگ خیمه گاه رو برای سربازان نواخت و هر کس از هر سو به خیمه گاه امام حسین(ع) حمله کرد، اما یادتون نره که دشمن قبل از اینکه آهنگ حمله رو سر بده شروع می کنه به رجز خونی و عملیات روانی و شکستن روحیه ها مثل جنگ روانی استکبار جهانی. اینجا بود که امام(ع) هر چی تلاش کردند نتونستند از زانوی مبارک بالاتر بلند بشن همون جا بود که یک نگاه به خیمه گاه و یک نگاه به آسمان و تا رمق در جان داشتند دندانهای مبارک روی همدیگه فشردن و یک آه جانسوز کشیدند و روی زمین گرم کربلا با صورت افتادند! حالا غرضم از این شاهد مثال چی بود براتون میگم. همه بچه های گردان تبوک تیپ نبی اکرم(ص) شهرستان سُنقر کرمانشاه قبل از عملیات کربلای 5 پشت خاکریز منتظر دستور و رمز عملیات بودند، هر کی تو فکر خودش رفته بود،یکی تو فکر زن و بچه یکی به فکر دنیا و پدر و مادر اون یکی به فکر شغل آینده اش و......که فرمانده گردان سردار« اسمعلی فرهنگیان » همین داستان رو برای بچه های گردان با اون حالت حماسی خودش بازگو کرد باور کنید همه بچه ها انگار خودشون توی کربلا بودند و می خواستند از جا بلند بشن ولی تاب بلند شدن رو نداشتن که یک مرتبه شهید پرویزی، مسئول تبلیغات گردان با اون شوخ طبعی همیشگیش به همراه غیرت کردیش فریاد زد هر کی هر جا که نشسته بگه یا حسین(ع)و بلند بشه، دیدم همه گردان با یا حسین کربلایی خود از جا بلند شدند و به خط زدند. حالا راستی تو این زمانه و این همه تهدیدات رنگارنگ دشمن غیرتیها کجایند!! که با اون تفکر یک یا حسین دیگه سر دهند و نظام مقدس اسلامی رو یاری دهند. یادمون نره که شهدا از ما چه انتظاری داشتند و چی خواستند، یادمون نره که هنوز خونشون خشک نشده و بچه هاشون گرد یتیمی رو سراشونه، یادمون نره که هنوز بدن هاشون توی بیابونهای غیرت آباد گمنام، بی نام و نشونند . ضروریات دینمون از تمام زندگی پر زرق و برق این قماش باارزش تره، قهرمونا، امر به معرف و نهی از منکر جامعه اسلامی همون یا حسین گفتنه که واجبه و باید همگی اون رو سر بدیم و دست به زانو بلند شیم و به صف کفار و منافقین، استکبار و تهاجم فرهنگی یورش ببریم .
به قلم روحانی جانباز مصیب بیانوندی
مسجد ساده پیامبر با ده ستون از تنه درخت خرما همراه با اذان برده سیاهی به نام بلال دنیا را تکان داد ولی مسجد امروزمدینه با صدها پایه ازسنگ مرمر ومنازه های بسیاربلند هیچ کشوری را تکان نمی دهد. دراینجا بد نیست نگاهی به وضع جهان دراین روزها بیفکنیم تا ببینیم روبه رشد هستیم یا سقوط وآیا راه نجاتی جز پناه بردن به راه خدا ورسول داریم؟
امروزبازی ها جدّی گرفته شده وجدّی ها بازی.
ابزارتامین پیشرفت کرده ولی امنیت عقب رفته است.
کتاب زیاد ولی حوصله مطالعه کم شده است.
مناره ها بلند، بلال ها کوتاه.
تجمّلات اصل ومعنویات فرع.
درآمدها زیاد،آسایش ها کم.
علم رشد کرده ولی عاطفه تنزل.
خدمات توسعه یافته ولی صفا وصمیمیت کم رنگ شده.
اظهارمحبت زیاد ولی روح محبت کم.
اتوبان ها وسیع شده، ولی نقطه نظرها باریک شده است.
مقام بالاتر،ارزش ها کم تر. تحصیلات بالاتر، احساسات کمتر
می آموزیم که چگونه درآمد اضافه کنیم،اما چگونه زندگی کردن را بلد نیستیم.
خانه ها بزرگتر، خانواده ها کوچکتر.
سالهای زندگی طولانی،حقیقت زندگی کمتر.
شعار بیشتر،عشق کمتر.تسهیلات بیشتر،وقت کمتر
دانش بیشتر،بینش کمتر.
در راه رفتن به کره ماه هستیم،اما ازرفتن به خانه همسایه غافلیم.
فضای خارج از زمین را فتح کرده ایم،اما از فضای داخل خانه غافلیم،
درآمد ها بالاتر رفته اخلاقیات پایین.
برکمیت افزوده ایم،از کیفیت کاسته شده.
قامت افراد بلند،فکرافراد کوتاه.
منفعت ها سرریز، دل بستگی ها سرازیر.
درآمدها چند برابر،جدایی ها چند برابر.
آسایش بیشتر،لبخند کمتر.
خانه ها زیبا،اما پایه ها سست.
کتاب سیره پیامبراکرم(ص)محسن قرائتی
بازدید دیروز: 13
کل بازدید :429524
آشنایی با فرزندان رهبری [88]
عاشق واقعی شهادت [716]
گل حجاب عطر عفاف [2095]
نامه ای به بابای شهیدم [1224]
دست نوشته یک شهید [708]
عصر غربت شهدا ........ [556]
خاطرات شلمچه [1682]
نام آور گمنام [556]
مادر شهیدی از ژاپن [677]
وادی السلام عشق [1342]
آخر و عاقبت ظلم و فساد .... [451]
شهیدی که مادر خود را شفا داد [833]
به یاد شهید احمد کاظمی [1005]
بوی چفیه رهبر [823]
[آرشیو(21)]
زندگینامه شهید خرازی
شهید مهدی باکری
شهید بابایی
سابقه تاریخی جنگ
سجده شکر
بزم عشق
آشیان
الهـی
درد دل
اسراء
شفای روح
شهید بی سر
دل نوشته
نجوا با پدر
بهترین دوست من
آرشیو
آرشیو 2