هواسرد بود وزمین سردتر،پیرمرد روی زمین سرد کوچه خوابیده بود،
بی هیچ لباس گرم یا پتویی که از سرمای زمین کم کند.
چیزی نداشتم کمکش کنم
نو جوانی کم سن وسال!
آن شب رختخواب آزارم می داد
خوابم نمی برد از فکر پیرمرد.
خوابیدم روی زمین سرد خانه.
می خواستم دست کم دررنج ودردش شریک باشم.
سرمای آن شب به درون بدنم راه پیدا کرد ومریض شدم.
اما روحم شفا پیدا کرد.
چه مریضی لذت بخشی بود.
خاطره از شهید دکتر مصطفی چمران
یک بخش از خاکریز نیمه کاره رها شده بود.عصر بود که با آقا مهدی باکری قرار گذاشتم یکی را پیدا کنیم که،برود خاکریز را وصل کند.قرار شد پس از استراحت ببینیم،چه کار می شود کرد.سنگرمان یک سنگر عراقی بود.بچه ها با چند تا پتو قابل تحملش کرده بودند.چشمهایم سنگین شد و خوابم برد.مهدی هم نمی توانست بیدار بماند.یک نفر آمد کارمان داشت به مهدی گفتم بخوابد و خودم رفتم ببینم چه می گوید.مهدی خوابید من آمدم از سنگر بیرون ، نشسته بودم بچه ها آمدند،گفتند با مهدی کار دارند و پیدایش نمی کنند،گفتند کجاست.گفتم خواب است،همه جای سنگر را گشتند،نبود گفتم مگر می شود.خودم هم رفتم دیدم نبود تا اینکه تماس گرفت،گفتم مرد حسابی! کجا گذاشتی ای بی خبر رفته ای.گفت همین خا توی خط،گفتم آنجا چرا! جوابم را می دانستم حتما رفته یکی از بولدوزرها را برداشته و آن خاکریز را....گفتم می خواهی من هم بیایم.گفت لازم نیست،تمام شد.زیر آن آتشی که هر کس را می فرستادم شهید می شد،مهدی رفت آن خاکریز را وصل کرد و یک بار دیگر به من فهماند که می شود از آتش نترسید و حتی وسط آتش سر بالا گرفت و خم نشد.توی همین عملیات بدر یادم داد،چطور به دل آتش بزنم.
دکتر محسن رضایی
از روزی که شنیده
از روزی که شنیده بود یکی از فرماندهان عالی سپاه برای زیارت به کربلای معلا آمده،در پوست خود نمی گنجید.می خواست خاطره ای را که سالها بر دل و روح او نقش بسته بود به صاحبانش بسپارد.با این فکر خود را به کربلا رساند تا وقت ملاقات بگیرد.سرانجام وقتی به حضور فرمانده رسید از او پرسید: مرا می شناسی؟فرمانده پاسخ داد: بله! شما ابوریاض از نظامیان سابق رژیم عراق و اکنون نیز جزء مردان سیاسی این کشور هستید.به همین سبب ملاقات با شما برای من سخت بود.ابوریاض گفت:اما من حرف سیاسی با شما ندارم.سالها است که خاطره ای را در سینه دارم و انتظار چنین روزی را می کشیدم تا با گفتن آن دین خویش را ادا نمایم و این گونه خاطره اش را آغاز کرد:در جبهه های جنگ جنوب دقیقا در مقابل شما در حال جنگ بودم که با خبری از پشت جبهه مرا به دژبانی فراخواندند.وقتی با نگرانی در جلوی فرمانده خود حاضر شدم،او خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من داد.وقتی در سردخانه حاضر شدم کارت و پلاک فرزندم را به دستم دادند.آنها دقیقا مربوط به پسرم بود.اما وقتی کفن را کنار زدم با تعجب همراه با خوشحالی گفتم:اشتباه شده! این فرزند من نیست.افسر ارشدی که مامور تحویل جسد فرزندم بود،به جای تعجب یا خوشحالی با عصبانیت گفت:این چه حرفی است که می زنی،کارت و پلاک قبلا چک و صحت آنها بررسی شده است.وقتی بیشتر مقاومت کردم،برخورد آنها نگران کننده تر شد.آنها مرا مجبور کردند تا جسد را به بغداد انتقال دهم و او را دفن کنم. رسم ما شیعیان عراق این بود که جسد را بالای ماشین کذاشته و آن را تا قبرستان محل زندگی مان حمل می کردیم.من نیز چنین کردم.اما وقتی به کربلا رسیدم،تصمیم گرفتم زحمت ادامه راه را به خود ندهم و او را در کربلا دفن کنم.هم این کار را تمام شده فرض می کردم و همینکه ضرورتی نمیدیدم او را تا بغداد ببرم.چهره آرام و زیبای آن جوان که من نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشد دلم را آتش زده بود.او اگر چه خونین و پر زخم بود،ولی با شکوه آرمیده بود.فاتحه ای خواندم و در حالی که به صدام لعنت می فرستادم،بر آن پیکر مظلوم خاک ریختم و او را تنها رها کردم.اگر چه سالها از آن قضیه گذاشت اما هرگز چیزی از فرزندم نیز نیافتم.با پایان جنگ خبر زنده بودن فرزندم به من رسید.وقتی او در میان اسیران آزاد شده به وطن بازگشت،خیلی خوشحال شدم.در آن روز شاید اولین سوالم از او این بود که چرا کارت و پلاکت را به دیگری سپرده بودی؟وقتی فرزندم خاطره اش را برایم می گفت،مو بر بدنم سیخ شد.پسرم گفت:من را یک جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و او با اصرار از من خواست که کارت و پلاکم را به او بدهم،حتی حاضر شد پول آنها را بدهد.وقتی آنها را به او سپردم،اصرار می کرد که حتما باید راضی باشم.من به او گفتم در صورتی راضی هستم که علتش را به من بگویی و او با کمال تعجب چیزهایی را گفت که در ذهنم اصلا جایی برایش نمی یافتم،آن بسیجی به من گفت:من تا دو تا سه ساعت دیگر به شهادت می رسم و قرار است مرا در کربلا در جوار مولایم امام حسین(ع)دفن کنند.می خواهم با این کارم مطمئن شوم که تا روز قیامت در حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید.وقتی صدای ابوریاض با گریه هایش همراه شد،این فقط او نبود که می گریست،بلکه همه بچه ها او را همراهی می کردند.
صبح صادق
در منطقه عملیاتی والفجر یک در فکه،از دور پیکر شهیدی را دیدم که آرام و زیبا روی زمین دراز کشیده و طاق باز خوابیده بود.سال 1372 بود و حدود ده سال از شهادتش گذشته بود.از قد و بالای او تشخیص دادم که باید نوجوانی حدود 16-17 ساله باشد.در گودی محل چشمانش معصومیت دیدگانش را می خواندم.بر روی پیکر،برجستگی ای نظرم را به خود جلب کرد،آهسته و با احتیاط که مبادا ترکیب استخوان هایش بهم بخورد دکمه های لباسش را باز کردم.در کمال حیرت و تعجب،متوجه شدم یک کتاب و یک دفتر زیر لباسش گذاشته بود.کتاب پوسیده را که با حرکتی برگ برگ آن دستخوش باد می شد،برگرداندم.کتاب فیزیک بود.کتابی که ده سال با آن شهید همراه بود و در صفحات اولیه آن برخی از دروس نوشته شده بود.
نام شهید روی دفتر بود.مسئله ای که برایم جالب بود این بود که او قمقمه و وسایل اضافی همراه خود نیاورده بود اما کسب علم و دانش انقدر برایش مهم بود که در عملیات کتاب و دفترش را با خود جلو آورده تا هر جا از رزم فراغتی یافت،درسش را بخواند.
احمد رضا عابدی
البته واضح و مبرهن است که همه هدف دشمن در هفت تیر بهشتی بود، دیگران هم موثر بودند، اما بهشتی خار چشم، وسر راه آنها برای رسیدن به مقاصد کثیفشان بود. چون تا آن زمان هیچ شخصیتی به اندازه شهید بهشتی مورد تهمت و افتراء واقع نشده بود. کمتر شخصیتی به اندازه او مظلوم بود. شهید بهشتی یکی از استوانه های موثر و مفید انقلاب و نظام بود. او افشاء کننده چهره های منافقی بود که خود را با سالوسی و دروغگویی به مدارج عالی نظام جمهوری اسلامی رسانده بودند. شهید بهشتی بازوی توانای امام(ره)،و مغز متفکر انقلاب بود. دشمن بزعم باطل خود،با هدف قرار دادن بهشتی می خواست امام را تضعیف،و دوروبر او را خالی کند آنگاه به امام حمله نماید. اما به لطف خداوند،با شهادت بهشتی،هزاران بازو برای حمایت امام(ره)برخاستند،دستان ناپاک دشمنان را از ساحت مقدس امام دور کردند. امروز بعد از سالیان دراز،فراق شهید بهشتی و یارانش،هنوز خلاء وجود او به روشنی احساس می شود. با این همه،برکات خون شهید بهشتی،مدام نصیب ملت ما شده و می شود. نکبت و خاری هم گریبان قاتلینش را گرفت. بهشتی مظلومانه و خیلی زود از میان ما رفت،اما همین عمر کوتاهش فوق العاده پربرکت بود. او رسالت خود را نسبت به خدا و امام و ملتش ادا کرد وتمام عمرش را صرف برپایی حکومت اسلامی نمود. ملت ایران در فاجعه هفت تیر،هفتادودومبارز فداکار را از دست داد و به اندازه هفتاد و دو سال گریست. نامشان سربلند و راهشان پررهروباد.
بازدید دیروز: 13
کل بازدید :429523
آشنایی با فرزندان رهبری [88]
عاشق واقعی شهادت [716]
گل حجاب عطر عفاف [2095]
نامه ای به بابای شهیدم [1224]
دست نوشته یک شهید [708]
عصر غربت شهدا ........ [556]
خاطرات شلمچه [1682]
نام آور گمنام [556]
مادر شهیدی از ژاپن [677]
وادی السلام عشق [1342]
آخر و عاقبت ظلم و فساد .... [451]
شهیدی که مادر خود را شفا داد [833]
به یاد شهید احمد کاظمی [1005]
بوی چفیه رهبر [823]
[آرشیو(21)]
زندگینامه شهید خرازی
شهید مهدی باکری
شهید بابایی
سابقه تاریخی جنگ
سجده شکر
بزم عشق
آشیان
الهـی
درد دل
اسراء
شفای روح
شهید بی سر
دل نوشته
نجوا با پدر
بهترین دوست من
آرشیو
آرشیو 2