سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هان! بدانید دانشی که در آن اندیشیدن نباشد، خیری ندارد . [امام علی علیه السلام]
آرشیو 2 - چفیه
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  •  

    در عملیات والفجر 10 در ارتفاعات شاخ شمیران دشمن به شدت آتش تهیه می ریخت با یکی از مجاهدین عراقی سپاه بدر که قبلا با او دوستی داشتم برخورد کردم او نیز در آن عملیات شرکت فعال داشت.در حین پیاده روی به طرف ارتفاع شاخ شمیران داستانی را برایم تعریف کرد که هم تکان دهنده بود و هم آموزنده.ابوشیما از بروبچه های بغداد بود.گفت در عراق به جرم ارتباط با علما و حزب الله دستگیر شدم.آن زمان من سنی مذهب بودم و حزب بعث مرا به اعدام محکوم کرد.من که جوانی بیش نبودم منتظر حکم اعدام بودم.در سلول انفرادی روزها و شبهای زیادی تنها و مضطرب و پریشان بودم،تا اینکه فکری به ذهنم خطور نمود،به خودم گفتم بیرون زندان که بودم رفقای شیعه را می دیدم که ائمه اطهار و چهارده معصوم علیهم السلام را نزد خدا وسیله قرار داده و حاجات خود را از خدا می گرفتند،من هم به تبعیت از آنها همانجا شیعه شده و به یک یک آن بزرگواران توسل پیدا کردم.شب چهاردهم که خیلی دلم شکسته و مضطرب و نا امید شده بودم،یادم آمد چونکه من طلبکارانه! از خدا و آن بزرگواران طلب حاجت نموده ام شاید به همین خاطر خداوند دعایم را مستجاب ننموده است! لذا عهد کردم اگر از این گرفتاری خلاص شوم تا آخر عمرم برای دین و آیین او مجاهدت نمایم که ناخودآگاه ذهنم متوجه کسی گردید و قلبم آن شب واقعا شکست و گریه های فراوانی نمودم.

    دم دمهای صبح بود متوجه صدای باز شدن درب زندان شدم فکر کردم یکی از زندانبانان است که برای ابلاغ یا اجرای حکم آمده،ولی دیدم کسی در لباس زندانبان اما با یک چهره بسیار نورانی و زیبا آمدند و گفتند:تو ابو شیما هستی.با حالت بسیار نگران جواب دادم:بله آقا،فرمودند شما آزادید!! گفتم مگر می شود! من که به اعدام محکوم شده ام فرمودند،مگر شما ما را صدا نزدید؟! عرض کردم آقا شما کی هستید؟پس از چند لحظه فرمودند شما از زندان خلاصی و دربهای آن به روی شما باز و کسی شما را نمی بیند،همینطور هم شد آن شب دست به هر دری که می زدم می دیدم درب باز است و حتی جلوی نگهبان ها که راه می رفتم آنها مرا نمی دیدند(مصداق آیه وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون) آن آقا قبل از آزادی به من گفت ابوشیما قولت یادت نرود و من که فقط به فکر آزادی بودم سری تکان دادم و رفتم.زمانی که از مرز عراق خارج شدم به ذهنم خطور نکرد که آن بزرگوار چه کسی بود و از کجا نام مرا می دانست و چطور فهمید که بین من و خدایم چه قول و قراری بوده و حتی او به من گفت چرا شماها هر بار دعا می کنید طلبکارانه دعا می کنید،خاضع باشید.تا اینکه آن موقع فهمیدم که آن شخص بزرگوار کسی نبوده جز وجود نازنین قمر بنی هاشم حضرت عباس علمدار کریلا.

    من که با شنیدن این داستان از ابوشیما محو سخنان و چهره زیبای او شدم زانوهایم سست شد و دیگر نای حرکت کردن را نداشتم و همانجا نشستم و شروع کردیم یک زیارت عاشورای دونفره با هم خواندیم بعد از خواندن زیارت عاشورا دیدم چشمان ابوشیما یک کاسه خون شده و گفت:شیخ مصیب می دانی چی شده؟گفتم نه،گفت دو شب پیش همان آقا را که در زندان دیدم،درخوابم! فرمودند،ابوشیما حالا وقت ادای قولت رسیده است آماده باش!!

    او را بغل نمودم و اولین کسی بودم که شهادتش را به او تبریک گفتم پس از چند ساعت که به تبلیغات لشکر رفته بودم وقتی برگشتم دیدم یکی از خودروهای لشکر در گل و لای مانده و چند تن از بچه ها در حال کمک و در آوردن آن بودند که متوجه پشت تویوتا شدم که کسی در آن خوابیده! و یک پتو روی او انداخته اند از آنها پرسیدم: شهید است گفتند بله گفتم نامش چیست،گفتند از مجاهدین عراقی است،اما قابل شناسایی نیست.بیشتر کنجکاو شدم،پتو را به آرامی کنار زدم بدن غرقه به خون دوست بسیار خوب و محبوبم ابوشیما بغدادی را دیدم که حقا به قول خود عمل کرده بود و جالب اینجا بود که هر دو دست ابوشیما قطع شده و چشمان زیبای او ترکش خورده بود و آن روز نزد مولای خود آقا ابوالفضل (ع)سکنا گزید.روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

    روحانی جانباز مصیب بیانوندی



    دل سوخته ::: پنج شنبه 86/8/24::: ساعت 9:14 عصر
    محبت دوستان: نظر

     

    کجا بروم!

    انگار همین دیروز بود.دریکی از آن پاتکها قرار بود به منطقه بروم.مقدمات سفر را آماده کردم،رفتم قرارگاه خاتم الانبیا (ص) برگه تردد گرفتم و با وسایل و تجهیزات لازم به سمت محور مربوطه حرکت کردم.در مسیر باید از هفت خوان عبور می کردم و بازرسی و دژبانی های متعدد را پشت سر می گذاشتم . عبور از خانهای اولیه خیلی مشکل نبود،اما به جایی رسیدم که شکل و شمایلش شبیه یک سنگر کمین بود.وقتی به آنجا نزدیک شدم،یک پسر بچه بسیجی از مخفیگاه آرام بیرون آمد،جلویم ایستاد و پس از دیدن برگه مجوز سری تکان داد و گفت نه،نمیشه نمیتونی بری؟!

    گفتم چرا؟ گفت : همین که گفتم خواهر، نمی تونی بری.من خیلی عصبی شدم،گفتم: تو چه کاره ای که نمی ذاری من برم؟ من از مسئول بالا دست تو برگه و مجوز دارم.این پلاک و این هم....و بعد هم مدارکی را که لازم بود تمام و کمال نشانش دادم.اما این پسر بچه سمج یک وجبی پا در یک کفش کرده ، می گفت نمی شود.

    ناگفته نماند که من به دلیل شهادت تعداد زیادی از بستگانم حال خوشی نداشتم .این بود که از کوره در رفتم و با بچه دژبان 17-18 ساله کلاش به دست برخورد و پرخاش کردم که یعنی چه؟بعد دیدم یک مرتبه گلنگدن اسلحه را کشید و نشست روی زانو و به طرف من نشانه رفت و گفت: اگه یک قدم جلو بری شلیک میکنم!

    من هم بیشتر عصبانی شدم و گفتم ((من میرم تو هم شلیک کن.))

    باگامهای مصمم پشت به او و رو به محور عملیاتی شروع به حرکت کردم.ضمن اینکه هر لحظه منتظر بودم این بسیجی نوجوان دست به ماشه ببرد و شلیک کند.ولی اصلا برایم مهم نبود.تصمیم گرفته بودم و آماده هر لحظه ای بودم.از کشته شدن هم واهمه ای نداشتم.دور شدم و دیدم هیچ اتفاقی نیفتاد و صدای شلیکی شنیده نشد.اندکی تردید کردم.ایستادم،برگشتم،دیدم آن بسیجی اسلحه را کنار گذاشته،سرش را در میان دو دست گرفته روی زانو خم شده ! با دیدن این صحنه خیلی به هم ریختم حیران به طرفش برگشتم و پرسیدم: چی شد،چرا شلیک نکردی؟ دستش را از روی پیشانی برداشت و نگاهی به من کرد.دیدم روی مژه هایش خاک نشسته،چشم های خسته اش پر از رگه های خونی بود.پیدا بود که حداقل 3 - 4شبانه روز است نخوابیده .خیلی حال معصومی داشت. من که احساس پیروزی می کردم، بار دیگر پرسیدم: چی شد؟ پس چرا نزدی؟! او بی آنکه به من پاسخی بدهد،بلند شد، آهی کشید و رفت توی اتاقک کمین ماند.پس از چند لحظه برگشت،دیدم یک چاقوی ضامن دار آورد ،داد به من و گفت: اگر اسیر شدی،خود تو بکش! دستش می لرزید و من تازه فهمیده بودم که تمامی سماجت و سر سختی او از جنس نگرانی، شرف و غیرت بسیجی اش بود.البته آن بسیجی یک هفته بعد شهید شد و من آن چاقوی یادگاری را هنوز در خانه دارم.ماجرای آن روز و آن بسیجی دلسوز روی من خیلی اثر گذاشت.آنجا به خودم گفتم: کجا دارم می روم.! می روم که از یکسری هیجانات و احیانا چند جنازه عراقی و خودم فیلم بگیرم؟در حالی که هر چه هست، اینجاست.اینجا توی این نگاههای پر از رگه های خونی،توی این چشمهای خسته بیدار مانده...کجا بروم از اینجا بهتر! پس از او خواستم یک چایی به من بدهد. کمی هم شوخی کردم و گفتم: باشه نمی رم .خوشحال شد البته تا بعد از ظهر آنجا ماندم و دم دمای عصر با یک لندکروز سپاه مرا فرستاد جلو توی خط و سفارش کرد که جاهای خطرناک نرم . در پایان می خواهم بگویم وقتی بحث از رزم و جنگ و جبهه می شود ، چه خوب است از واقعیت ها و حقیقت ها حرف بزنیم و آدمهایش را آن گونه که بودند ترسیم و فضاسازی کنیم نه آنچنان آسمانی و دور از واقعیت که نسل امروز و آینده نتواند به آن دست یابد و آنها را الگو قرار دهد.جوان های ما باید باور کنند که اینها مثل خودشان بودند.در این محافل از عوامل و تحولی بگوییم که باعث شد اینها یک شبه ره صد ساله بروند و رستگار شوند.

    انیسه شاه حسینی_نویسنده و کارگردان



    دل سوخته ::: جمعه 86/8/11::: ساعت 3:29 عصر
    محبت دوستان: نظر

     

    روزی من و تعدادی از دوستان را برای گرفتن اطلاعات به اتاق مخصوص بردند و برای ایجاد رعب و وحشت هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام دادند. در آنجا، صحنه ای دیدیم که ما را خیلی متاثر کرد. خانمی را به اتاق ما آوردند که کودکی شیر خوار را در بغل داشت. فرمانده بعثی در حالی که یونیفرم نظامی بر تن داشت و سیگاری در دستش بود، با غرور و تکبر خاصی شروع  به بازجویی از این خانم کرد و به او گفت شوهرت کدامیک ازاینهاست، به ما معرفی کن! خانم گفت: همان جا که ما را اسیر کردند شوهر من شهید شد. وقتی آن افسر بعثی در این مرحله به بن بست رسید به او گفت: به امام اهانت کن. آن زن شجاع و قهرمان بدون اینکه ذره ای ترس و نگرانی داشته باشد خیلی آرام و متین گفت: میان ما مرسوم است که به سادات احترام می گذاریم و به آنها اهانت نمی کنیم. وقتی این خانم گفت امام سید هستند و ما می ترسیم به سید اهانت کنیم، با گفته او دود از کله بی مغز آن افسر خشن و بی رحم عراقی بلند شد و مانند یک شتر مست هواری کشید و این طرف و آن طرف رفت و فریاد زد که زود باش اهانت کن والا چه و چه می کنم . اما زن شجاع ، آرام و ساکت و مطمئن نشسته بود و می گفت: ما به سید اهانت نمی کنیم. وقتی کار به اینجا رسبد، فرمانده عراقی سیگار روشنی را که در دست داشت بر گونه آن طفل معصوم که در بغل مادرش بود گذاشت، فریاد کودک به آسمان رفت و اشک از دیدگان مادر، مانند قطرات باران فرو ریخت. چشمهای مادر به سوی طفل معصوم و بی گناه خیره شد،اما مادر درعین اینکه گریه می کرد آرام و خاموش بود. دلش می گریید،اما لبش چیزی نمی گفت؛ اشکش جاری بود.اما اراده اش محکم و قوی بود؛ طفلش فریاد می زد،اما خودش خاموش بود و به امامش اهانت نمی کرد.

    آزاده حجت الاسلام حسین مروتی



    دل سوخته ::: جمعه 86/8/4::: ساعت 12:25 عصر
    محبت دوستان: نظر

     

    به گزارش خبرگزاری فارس، دوران هشت ساله دفاع مقدس سرشار از خاطره است، هنوز دلهای مشتاق بسیاری منتظر شنیدن گفته‌ها و ناگفته‌های دوره حماسه و ایثار هستند. شرح مجدد دلاوری و مقاومت و شتاب در عرصه رادمردی گرچه مکرر است اما تکرار دوباره حماسه‌ها، ملالی بر خاطر مخاطبان نمی‌نشاند.
    بخشی که از نظر خوانندگان خواهد گذشت، گوشه‌ای از خاطرات مقام معظم رهبری به عنوان بالاترین مقام اجرایی کشور در دوران دفاع مقدس است.
    متن خاطرات:                                                        ما می‌توانیم
    در روزهای اول جنگ ، یک نفر نظامی پیش من آمد و فهرستی آورد که انواع و اقسام هواپیماهای ما - جنگی و ترابری- در آن فهرست ذکر شده بود و مشخص گردیده بود که چند روز دیگر همه‌ فروندهای این نوع هواپیماها زمینگیر خواهد شد؛ مثلاً این نوع هواپیما در روز هشتم، این نوع هواپیما در روز دهم، این نوع هواپیما در روز پانزدهم! این فهرست را به من داده بود که خدمت امام ببرم، تا ایشان بدانند که موجودی ما چیست. من به آن فهرست که نگاه کردم، دیدم دیرترین زمانی که هواپیمایی از انواع هواپیماهای ما زمینگیر خواهد شد، در حدود بیست و چند روز است؛ یعنی ما بیست و چند روز دیگر هیج هواپیمایی نداریم که بتواند از روی زمین بلند شود! من وظیفه‌ام بود که این فهرست را ببرم و به امام نشان دهم. ایشان به آن کاغذ نگاه کردند و گفتند: اعتنا نکنید؛ ما می توانیم! برگشتم و به دوستانی که بودند گفتم: امام می گویند می‌توانید،‌آن هواپیماها، به همت شما و با توانستن شما هنوز پرواز می کنند؛ هنوز از بسیاری از تجهیزات پرنده این منطقه پیشترند؛ هنوز در مصاف با بسیاری از کسانی که وسایل مدرن دارند، برتر و فایق‌ترند. از آن روز، نزدیک بیست سال می‌گذرد. این است معجزه‌ همت انسان! این است معجزه‌ ایمان! آنها را ساختند، آنها را تعمیر کردند، با آنها کار کردند؛ البته مبالغ نسبتاً قابل توجهی هم در اواخر به آنها اضافه شد، آنجه مهم است، روحیه و ایمان است؛ قدردانی چیزی است که این انقلاب و این حرکت عظیم به ما داده است؛ یعنی خودباوری ، یعنی استقبال ، یعنی عزت، یعنی قطع رابطه آقا بالاسری کسانی که مدعی آقا بالاسری بر همه‌ دنیایند. (بیانات در دیدار جمعی از پرسنل نیروی هوایی 19/11/1377)                       میهمانی می‌رویم
    بسیجیها در جبهه شاد بودند. من خودم در اهواز مردی را دیدم که جوان هم نبود- به گمانم همان وقت از شهادتش، در نماز جمعه‌ تهران هم این خاطره را گفتم- شب می خواستند به عملیات بسیار خطرناکی بروند؛‌آن وقتی بود که عراقیها از رود کارون عبور کرده بودند و به این طرف آمده بودند و در زمین پهن شده بودند. خرمشهر داشت به کلی محاصره می‌شد- سال 59؛ در عین خطر- شب لباس رزم، لباس نظامی - همین لباس بسیجی- را پوشیده بود و با رفقایش داشتند می‌رفتند. او آذربایجانی بود، اما در تهران تاجر بود؛ داشت با تلفن با منزلش خداحافظی می‌کرد. من نشسته بودم، نمی‌دانست که من هم ترکی بلدم. به زنش می‌گفت «‌گد یروخ گناخلقا» ؛(میهمانی میرویم) او هم می فهمید که « گناه خلوق ، نجور گناخلو خدی»!(میهمانی، چجور میهمانی است!) هم این آگاه بود، هم آن آگاه بود؛ می‌فهمیدند چه کار می کنند.(بیانات در دیدار گروه کثیری از بسیجیان اردبیل 06/05/1379)     لحظات سرنوشت ساز در آبادان
    محل استقرار ما در این هشت، نه ماهی که در منطقه‌ عملیات بودم، «اهواز» بود،‌نه« آبادان» یعنی اواسط مهر ماه به منطقه رفتم ( مهر ماه 59 تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد‌60) یک ماه بعدش حادثه‌ مجروح شدن من پیش آمد که دیگر نتوانستم بروم. یعنی حدود هشت، نه ماه، بودن من در منطقه‌ جنگی، طول کشید. حدود پانزده روز بعد از شروع عملیات بود که ما به منطقه رفتیم. اول می‌خواستم بروم«دزفول» یعنی از این جا نیت داشتم. بعد روشن شد که اهواز، از جهتی، بیشتر احتیاج دارد. لذا رفتم خدمت امام و برای رفتن به اهواز اجازه گرفتم ، که آن هم برای خودش داستانی دارد.
    تا آخر آن سال را کلاً در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد 60 رفتم منطقه‌‌ غرب و یک بررسی وسیع در کل منطقه کردم، برای اطلاعات و چیزهایی که لازم بود؛ تا بعد بیایم و باز مشغول کارهای خودمان شویم. که حوادث « تهران» پیش آمد و مانع از رفتن من به آن‌جا شد. این مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهای اول قصد داشتم بروم «‌خرمشهر» و آبادان؛ لکن نمی‌شد. علت هم این بود که در اهواز، از بس کار زیاد بود، اصلاً از آن محلی که بودیم، تکان نمی‌توانستم بخورم. زیرا کسانی هم که در خرمشهر می‌جنگیدند، بایستی از اهواز پشتیبانی‌شان می‌کردیم.چون واقعاً از هیچ جا پشتیبانی نمی‌شدند.
    در آن‌جا ، به طور کلی، دو نوع کار وجود داشت. در آن ستادی که ما بودیم، مرحوم دکتر«‌چمران» فرمانده‌ آن تشکیلات بود و من نیز همان جا مشغول کارهایی بودم. یک نوع کار، کارهای خود اهواز بود. از جمله عملیات و کارهای چریکی و تنظیم گروه‌های کوچک برای کار در صحنه‌ عملیات. البته در این جاها هم، بنده در همان حد توان، مشغول بوده‌ام ... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در یک هواپیما، با هم وارد اهواز شدیم. یک مقدار لباس آورده بودند توی همان پادگان لشکر 92، برای همراهان مرحوم چمران. من همراهی نداشتم. محافظینی را هم که داشتم همه را مرخص کردم. گفتم من دیگر به منطقه‌ خطر می‌روم؛ شما می‌خواهید حفاظت جان مرا بکنید؟! دیگر حفاظت معنی ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زیاد گفتند:« ما هم می‌خواهیم به عنوان بسیجی در آن جا بجنگیم.»
    گفتیم:« عیبی ندارد.» لذا بودند و می‌رفتند کارهای خودشان را می‌کردند و به من کاری نداشتند.
    مرحوم چمران، همراهان زیادی با خودش داشت. شاید حدود پنجاه، شصت نفر با ایشان بودند. تعدادی لباس سربازی آوردند که اینها بپوشند تا از همان شب اول شروع کنیم. یعنی دوستانی که آن‌ جا در استانداری و لشکر بودند، گفتند،«الان میدان برای شکار تانک و کارهای چریکی هست.» ایشان گفت:« از همین حالا شروع می‌کنیم.»
    خلاصه، برای آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم:« چطور است من هم لباس بپوشم بیایم؟»گفت:« خوب است. بد نیست» گفتم:« پس یک دست لباس هم به من بدهید.» یکدست لباس سربازی آوردند، پوشیدم که البته لباس خیلی گشادی بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خیلی به تن من نمی‌خورد. چند روزی که گذشت، یکدست لباس درجه‌داری برایم آوردند که اتفاقاً علامت رسته زرهی هم روی آن بود. رسته‌های دیگر، بعد از این که چند ماه آن‌جا ماندم و با من مانوس شده بودند، گله می‌کردند که چرا لباس شما رسته‌ توپخانه نیست؟ چرا رسته پیاده نیست؟ زرهی چه خصوصیتی دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهی را کندم که این امتیازی برای آنها نباشد، به هر حال، لباس پوشیدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا یادم نیست تفنگ خودم را برده بودم یا نه. همین تفنگی که این جا توی فیلم دیدید روی دوش من است، کلاشینکف خودم است. الان هم آن را دارم. یعنی شخصی است و ارتباطی به دستگاه دولتی ندارد. کسی یک وقت به من هدیه کرده بود. کلاشینکف مخصوصی است که برخلاف کلاشینکفهای دیگر، یک خشاب پنجاه تایی دارد. غرض؛ حالا یادم نیست کلاشینکف خودم همراه بود، یا آن جا، گرفتم . همان شب اول رفتیم به عملیات. شاید دو، سه ساعت طول کشید و این در حالی بود که من جنگیدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تیراندازی کنم. عملیات جنگی اصلا بلد نبودم. غرض؛ این، یک کار ما بود که در اهواز بود و عبارت بود از تشکیل گروه‌هایی که به اصطلاح آن روزها، برای شکار تانک می‌رفتند. تانکهای دشمن تا « دوبه‌هردان» آمده بودند و حدوده هفده، هیجده یا پانزده، شانزده کیلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپاره‌هایشان تا اهواز می‌آمد. خمپاره‌ 120 یا کمتر از 120 هم تا اهواز می‌آمد. ادامه مطلب...

    دل سوخته ::: یکشنبه 86/6/25::: ساعت 9:31 صبح
    محبت دوستان: نظر

       

    سپاهیان مهدی (عج) که در سال 1365 از شهرهای غرب کشور عازم منطقه شدند ، گردانی را به نام گردان مستقل کوثر تشکیل داده و به منطقه عملیاتی والفجر 9 اعزام شد . قبل از اعزام به منطقه در پادگان نبی اکرم (ص) کامیاران چند روزی بچه های گردان کوثر در حال سازماندهی بودند یک شب امام جماعت گردان حجت الاسلام رضا علی صمدی موضوعی را بین الصلوتین مغرب و عشاء و با صدای گریان و لرزان ایراد کرد که تمام اعضای گردان را متحول کرد . موضوع از این قرار بود که حاج آقا صمدی پشت تریبون رفته و گفت : بچه ها ، رفقا ، رزمندگان آیا می دانید دیشب « یوسف زهرا » مهمون همه مون بوده و ما بی خبر بودیم ، که همه بچه ها با چشمان متعجب و مضطرب منتظر بقیه داستان بودند که ایشان ادامه دادند دیشب عزیزی از بسیجیان شهر گیلان غرب ، آقا را درعالم رویا در این حسینیه دیدند و آقا به ایشان جملاتی را فرمودند.... که پس از آن بچه ها برادر بسیجی را غرق در بوسه قرار دادند . تا آخر شب داستانی بود و صفایی بود و حال و احوالی داشتیم ، خلاصه بحث به اینجا ختم شد که اگر شبهای قبل نصف بچه های گردان نماز شب می خواندند ، از آن شب به بعد به خاطر قدوم مبارک حضرت آقا بقیه الله (عج) همه گردان نماز شب را جزء وظایف خودشون می دونستند چون مکانی که آقا به آنجا تشریف آورده و تبرک نموده حیف است که با خواب و بطالت گذرانده شود خلاصه این که تا زمانی که در آن پادگان و حسینیه بودیم آنجا مثل مسجد جمکران شده بود و هر وقت آقا یوسف همون رزمنده شرفیاب شده رو می دیدند ازش سوالاتی می پرسیدند که دقیقا آقا رو کجای حسینیه دیده و یا آقا چی فرمودند و یا چه نصایحی رو فرمایش کردند که آقا یوسف هم با اون حالت خوب و با صفا و با گریه مطالبی رو به بچه ها می گفتند . بالاخره آقا یوسف در عملیات والفجر 9 در ارتفاعات ماماخولان به درجه ی رفیع شهادت نائل شد . آقا یوسف در حال شهادت به یکی از بچه ها گفته بود که آقا خودشون اون شب فرمودند که آقا یوسف خدا قبولت کرده . روحش شاد و نامش جاودان باد.!

    روحانی جانباز مصیب بیانوندی



    دل سوخته ::: سه شنبه 86/6/20::: ساعت 6:21 صبح
    محبت دوستان: نظر

     

    خمیس افسر عراقی،علی را با خود برد.مسئول عراقی پشت میز چوبی بزرگش نشسته بود و عکس صدام،بالای سرش بود.گفت:شنیدم اذان گفتی علی گفت:بله انکار نمی کنم.افسر عراقی لحنش تغییر کرد.صاف توی چشم های علی نگاه کرد و با خشونت گفت:چرا اذان گفتی؟و بعد برای لحظه ای سکوت بود.علی هم با ابهت توی چشم های افسر عراقی نگاه کرد مثل آفتاب سوزانی که به یخ می تابد،چه چیزی در عمق نگاه این اسیر بسیجی بود؟!بعد علی شعله کشید،جوشید،تابید و محکم گفت:این را تو که مسلمانی نباید بگویی، بگذار یک اسرائیلی بگوید،تو چرا این را می گویی؟افسر عراقی در صندلی چرمیش فرورفت.قطرات عرق را حس می کرد که از سر و رویش فرو می ریزد.حس کرد دارد کوچک می شود،بعد دهانش جنبید گفت:نمی گویم اذان نگویید،بگویید ولی آهسته،یک وقت ممکن است...و دوباره سکوت کرد.

    خاطرات اسرا



    دل سوخته ::: جمعه 86/6/9::: ساعت 12:25 عصر
    محبت دوستان: نظر

     

    در دوران اسارت رفقای اسیر خیلی زود با زندگی روزمره عادت کرده و خودشان را با شرایط جدید وفق می دادند. به هر چیزی که احتیاج پیدا می کردند ،همان روز با ابتکاراتی که به خرج می دادند مشکل بر طرف می شد. اولین باری که لباس تنشان پاره شد و به وصله کردن احتیاج داشتند ، قبل از اینکه لباس پاره شود و پارگی آن مشخص شود ،هر کجا تکه پارچه ای پیدا می کردند آن را می شستند و کنار می گذاشتند ، با سیم خاردار سوزن درست می کردند ، از پتو نخ کشیده و لباس های خود را وصله می کردند. در فصل تابستان آبها گرم بود آنها احتیاج داشتند آب خنک بنوشند ، با پلاستیک های خالی سرم و حلب های خالی روغن یک یا پنج کیلویی آب سرد کن دستی اختراع کردند و به دور از چشم مامورین حزب بعث دور آنها را گونی پیچ کرده و در هوای آزاد خیس می گذاشتند و با این کار، آب آن را از هر آب سرد کنی سردتر و خنک تر می شد. وقتی به سبزی خوردن احتیاج پیدا کردند با سربازهای عراقی معامله می کردند. می گفتند ما لباس شما را می دوزیم و رفو می کنیم شما هم از شهرتان برای ما تخم سبزی بیاورید و در کوتاهترین مدت جلوی هر آسایشگاه سبزی کاشته شد و دیگر احتیاجی به تخم سبزی نداشتند. تخم سبزی را هم از درون باغچه سبزی می گرفتند و به این ترتیب خود کفا شدند . عراقی ها درمورد تیغ دادن برای اصلاح سر و صورت خیلی خسیس بودند و بودجه ای برای این کار نداشتند ، بیشتر اوقات با یک تیغ باید بیش از چهار تا پنج اسیر سر و صورت خود را می تراشیدند ، تیغ ها کند می شد ، سر و صورت بچه ها پاره و غرق به خون می شد ، رفقا برای اینکه این مشکل را از بین ببرند ، با مشورت همگانی صندوق انصارالمجاهدین درست کردند و هریک از اسرا ماهانه دویست و پنجاه فلوس به آن صندوق واریز می کردند . از مبالغ جمع آوری شده در آن صندوق برای مراسم و انجام کارهای گروهی و خرید تیغ و تامین سایر نیازهای ضروری استفاده می شد.

    آزاده:مهدی پاک نهاد



    دل سوخته ::: سه شنبه 86/5/16::: ساعت 9:28 عصر
    محبت دوستان: نظر

     

    در عملیات نصرهفت، 15 مرداد 66 در شب عید قربان در حالی که در کنار بسیجی جانباز، حاج محمد گردان حمزه سید الشهدا را فرماندهی می کرد در یک نبرد نابرابر با دشمن بعثی به ناگاه در ارتفاعات بلفت عراق از دیده ها پنهان شد. چند هفته پس از عملیات که به اردوگاه گردان واقع در تنگ کنش کرمانشاه رفتم چادر فرماندهی وی تماشایی بود. خیمه با صفا و نیمه افراشته اش صبحگاه و شامگاه مملو از مقربان عشق و شهادت بود. مناجات سالکان کوی دوست صفای دیگری به خیمه داده بود . خیمه به حرمت شهید، حرمت دیگری یافته بود و برای عشاق حرم شده بود.

    ببار ای اشک بر رخساره ام آهسته ،آهسته

    بیا ای مرغ شب با من بخوان آهسته ،آهسته

    بتاب ای ماه هامون،گلی گم کرده ام شاید

    گل گم گشته را پیدا کنم آهسته ،آهسته

    نگاهی ساده و آرام داشت، خلقی خوش و تقوایی فراوان داشت .از صفات شاخص او شجاعت و ایثارش بود که در همه شئون حیاتش مشهود بود. عاشقی بود که همواره به میعاد گاه عشق می اندیشید. دل مصفا و روح پاکیزه او در سخنانش موج می زد . وقتی که سخن می گفت با طراوت و پرجاذبه در مخاطبش نفوذ می کرد. دوستان و همرزمانش هرگز و در هیچ شرایطی سخنی یاس آلود را از او نشنیده بودند . سخنانش در تیرگی های ناگوار جبهه ها نور امیدی برای همرزمانش بود . او امید می بخشید و نقاب را از چهره حقایق می کشید. روحش پاره آتش مهار شده ای بود که هر لحظه می خواست قفس خویش را بسوزاند . شیری بود که در قفس تنش گرفتار بود . کرنش باشکوهش را می شد در حرارت گفته هایش، در نیروی دایمی اش و در حرکت پیکرش دریافت . دل عاشق، جان داغدار، روح تشنه و درون امیدوار در او قیامتی از غیرت، ایمان و عشق برانگیخته بود . دلداده ای گم کرده را می ماند که به شمیم معطر دوست در به در کوچه باغ های عرفان بود. هر زمان به یاد دوستان شهید و مفقود الاثرش می افتاد گریبان صبوری را با دست های اشک آلود و حنجره ناله می درید . شب های تنهایی و خلوت پارسایی را به نماز دل آویز بر می خاست و هر صبحگاه با خلوصی که داشت با زمزمه (دعای عهد) امام غائبش را صدا می زد و از حضرتش استمداد می طلبید . هیچ صبحی دمیده نشد که نظارگر دعای عهدش نباشد . زمانی که به  زیارت عاشورا و دعای کمیل می نشست غرق در عالم معنویت می شد و زمانی که به نماز شب می ایستاد شب های خیمه گاه گردان حمزه سید الشهدا را تماشایی می کرد.

    او 12 سال و پنج ماه، ارتفاعات بلفت و دوپازه کردستان عراق را به میعادگاه ملکوتیان بدل کره بود...سرانجام پس از سال ها و ماه ها انتظار، در کاروان ، میثاق با ولایت مسیر شلمچه - قم و تهران - مشهد الرضا را با حضور خود نورباران کرد . او در نهایت مسیر ملکوتی خود، در جوار ملکوتی حضرت احمد بن اسحق از یاران امام حسن العسگری(ع) در سر پل ذهاب برای همیشه آرامش را به جان خرید و آرامگاه وی زیارتگاه دوستان و همرزمان شهیدش گردید.

    به نقل از همرزم شهید حشمت الله امینی

     



    دل سوخته ::: سه شنبه 86/5/9::: ساعت 1:2 عصر
    محبت دوستان: نظر

     

     علی از نیک مردان خطه خورشید، این آخرها بدجوری تنها شده بود. رفقایش یکی پس از دیگری پرکشیدند. از همکلاسی های علی زمانی، شهید ظهرابی بود که در والفجر10به آسمان رفت. این دو شهید مثل یک روح در دو بدن هرجا و هر زمان با هم بودند.خیلی که از هم فاصله می گرفتند تو مرخصی ها که اونهم بلافاصله مرخصی را ناتمام گذاشته و فورا همدیگر را پیدا می کردند. آن دو،فرماندهان دسته های گردان حمزه سیدالشهدا به فرماندهی شهید حشمت الله امینی بودند. شهید زمانی همیشه رو لبهای قشنگش این جمله زیبا رو زمزمه می کرد:کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی یک صدای مردانه و نسبتا کلفت ولی مهربان با یک کلاه پیرمردی که روی سرش می گذاشت فقط این قیافه به خودش می آمد و بس. یک روز از روزهای گرم تابستون که هوا خیلی گرم و طاقت فرسا بود شهید زمانی در جزیره بوارین منطقه عملیاتی کربلای 5 شلمچه داشت از مقر گروهان نصر به طرف دسته امام علی(ع)بر می گشت بهش برخورد کردم و یک صحنه بسیار تعجب آور را از ایشان دیدم و آن هم این بود که با شهید رشیدی و شهید یزدان پناه داشتند بدن نیم تنه یک شهید غواص ایرانی را دفن می کردند و در حین دفن اون شهید سه تایی داشتند زیارت عاشورا می خوندند و شعر معروف:گلی گم کرده ام می جویم او را به هر گل می رسم می بویم او را تا به جمله ،گل من یک نشانی در بدن داشت یکی پیراهن کهنه به تن داشت. که دیدم صدای گریه و حِق حِق آنها به آسمان رفت.هر سه شهید با کمال تعجب دست از کار کشیدند و سه نفری به یک مکان خیره شده بودند وقتی نزدیک شدم دیدم از بدن مطهر آن شهید غواص گمنام یک بویی خوشبو به مشام می رسد با توجه به اینکه روزها و شب های زیادی این بدن مطهر روی زمین گرم و آبهای شلمچه مانده بود بعدا، از شهید زمانی پرسیدم راستی علی آقا موضوع چی بود،چند لحظه ای مکث کرد ولی پس از مدتی که با سماجت من روبه رو شد،گفت می دونی از چه زمانی این بدن بوی خوش می دهد؟گفتم نه،گفت پس از جمله: بابی انت و امی در زیارت عاشورای این شهید بوی خوش عطر گل یاس از خودش تراوش کرد،گفتم علی آقا مطلب رو خوب نگرفتم،می شه بیشتر توضیح بدی گفت میان این شهید و پدر و مادرش عشق و علاقه زیادی بوده گفتم خوب خوب، گفت دیگه خوب نداره،با وجود این همه عشق و علاقه وقتی به این جمله رسیدیم یعنی حسین جان پدر و مادرم توی دنیا بهترین های من بودند فدای تو و یاران و فرزندانت کردم و با این عطر خواسته به ما بفهمونه که احساسش نسبت به مولای خود چه در زمان حیات و چه در زمان شهادت چه بوده. آنوقت دیدم شهید زمانی اشکش مثل ابر بهاری شروع به باریدن کرد و دوباره با آن لحن و صدای قشنگش خوند وخوند:کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی بالاخره علی آقای زمانی تاب دوری رفقاش رو نیاورد و در عملیات مرصاد در شهر قهرمان و مقاوم اسلام آباد غرب به فیض عظمای شهادت رسید. روحش شاد و یادش گرامی باد.

    حجت الاسلام مصیب بیانوندی



    دل سوخته ::: چهارشنبه 86/5/3::: ساعت 11:4 صبح
    محبت دوستان: نظر

     

    برای شناسایی وارد منطقه ی کوهستانی مهران شدیم. آب وغذا به اندازه نیاز برداشته بودیم.قصد ماندن زیاد در منطقه را نداشتیم. به داخل منطقه دشمن نفوذ کردیم و به شناسایی مشغول شدیم .از یک جاده خاکی دشمن که در آن تردد می کردند،عبور کردیم.در آن روز به خوبی شناسایی انجام شد. خورشید در وسط آسمان قرار گرفته بود وتابش مستقیم آن، تشنگی ما را تشدید می کرد. مقدار آبی که همراهمان بود تمام شد ؛ راه را نیز گم کردیم. تشنگی وخستگی توانمان را گرفت ودر گوشه ای بدون حرکت افتادیم. یکی ازهمراهان که توان بیشتری داشت، گفت که شما همین جا بمانید تا من در این اطراف گشتی بزنم ومقداری آب تهیه کنم. ساعتی از رفتن او گذشت با نزدیک شدن صدای موتور سیکلتی بخود آمدیم. اسلحه را آماده کردیم و در اطراف پراکنده شدیم و موضع گرفتیم. صدای موتور هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد و ما خود را برای درگیری آماده می کردیم. وقتی نزدیکتر شد، همان برادر را دیدیم که مقداری غذا و آب آورده است و با وجودی که خودش تشنه بود، قبل ازما از نوشیدن آب پرهیز کرده بود!      

                                                                           

                                                                                                                        راوی:ایوب رضایی



    دل سوخته ::: پنج شنبه 86/4/28::: ساعت 6:29 عصر
    محبت دوستان: نظر

    <      1   2   3      
    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 3
    بازدید دیروز: 37
    کل بازدید :429642

    >>اوقات شرعی <<

    >> چفیه<<

    >> پیوندهای روزانه <<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    آرشیو 2 - چفیه

    :: لینک دوستان ::

    یا امیر المومنین روحی فداک
    عاشق آسمونی
    فصل انتظار
    شکوفه های زندگی
    پیاده تا عرش
    مهاجر...
    جاده های مه آلود
    بندیر
    سجاده ای پر از یاس
    مهر بر لب زده
    جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
    .:: رایحه ::.
    عــــــــــروج
    کانون فرهنگی شهدا
    ما با ولایت زنده ایم
    شلمچه
    اسوه ها
    دریــــــــای نـــور
    نسیم قدسیان
    منادی معرفت
    سردار بی سنگر
    بوی سیب
    بادصبا
    ما تا آخرایستاده ایم
    وبلاگ گروهیِ تَیسیر
    منطقه آزاد
    یادداشتهای فانوس
    عطر یاس
    مرام و معرفت
    قافیه باران
    پاک دیده
    توشه آخرت
    یا حسین (ع)
    مشکات نور الله
    عطش
    به یاد شهدا
    مهاجر
    شهید قنبر امانی
    شاخآبه عشق
    سیرت پیشگان
    اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
    صدفی برای مروارید
    شهدا
    عرفان وادب
    سرزمین من
    علمدار دین
    شمیم یاس
    فرزند روح الله...
    خطابه
    نیم پلاک
    پر شکسته
    قافله شهداء
    برو بچه های ارزشی
    کوثر ولایت
    دوزخیان زمین
    سرخ بی نهایت
    فصل کودکی
    آسمان آبی
    سرباز ولایت
    صراط مبین
    یا زهرا(س)
    گل پیچک
    .::: رایحه وصال :::.
    به انتظار باید ایستاد!
    کشکول
    شمیم
    حاج آقا مسئلةٌ
    نسیم وحی
    لهجه سکوت
    یاد لاله ها
    مذهبی
    صدفی برای مروارید
    پاتوق جنگ نرم
    ولایت علیه السلام
    منتظر
    شیدای حسین
    کبوترانه
    عشق بی انتها
    به عشق ارباب
    شعیب ابن صالح
    یا رب الحسین
    دنیای واقعی
    باد صبا
    سیر بی سلوک
    آخر عشق
    راز و نیاز با خدا
    دو نیمه سیب
    انتظار
    علوم جهان
    نیروهای ویژه
    به راه لاله ها
    سیب سرخ
    دیده و دل
    پرستوی مهاجر
    فرزند شهید
    شمیم عطر گل یاس
    کوثر
    بانگ رحیل
    صهبای صفا
    بی نشان
    یاس کبود
    سبکبالان
    محمد حسین رنجبران
    من عرف نفسه فقد عرف ربه
    شاخه گلی برای شهید
    دفاع مقدس(راه بی پایان)
    امیرالمومنین علی(ع)
    وصال
    صبح (وبلاگ دفاع مقدس)
    کبوتر غریب
    تلنگر
    کامران نجف زاده
    چفیه یعنی عشق
    نوید شهادت
    فرهنگ شهادت
    کربلای جبهه ها یادش بخیر...
    خادم الشهداء
    عدالت خواهی
    لبیک
    ولایت،مذهبی...
    شیران لرستان
    حرفهای ناب...
    القائم
    کربلایی ها
    دل نوشته
    پلاک، شهادت
    پیام شهبند
    پلاک طلایی
    هویزه
    اذان صبح
    لاله های آسمانی
    آسمان شلمچه
    مشکاة
    یادداشتهای بی تکلف
    ساحل آسمانی
    سجده بر خاک
    بچه پرستوهای شهید
    صراط مبین
    یه منتظر
    پایی که جا ماند
    سنگر بندگی


    :: لوگوی دوستان ::

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>آرشیو شده ها<<
    >>جستجو در وبلاگ<<
    جستجو:

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<