افسر بعثی به نوجوان اسیر گفت:چند سالته؟
- 15سال
تو چرا به جنگ آمدی کوچولو تو هنوز باید پستانک بخوری، جبهه آمدی چکار؟
- شما درست می گوئید من باید پستانک بخورم اما پستناک من در حقیقت
ضامن نارنجک است ، همان نارنجکی که تانک های شما را به هوا می فرستد!
کتاب رنج شیرین، خاطرات آزاده احمد یوسف زاده
از یکی از محلات تهران می گذشتم که به حجله شهیدی برخوردم،به دوستان گفتم:بدون اطلاع قبلی برویم به خانه این شهید.پس از اجازه وارد شدیم.پدر شهید گفت:شما آقای قرائتی هستی؟گفتم:بله،دوید خانمش را صدا زد وگفت:بیا قصه را برای حاج آقا تعریف کن! مادر شهید گفت:فرزندم به دلیل علاقه اش به کبوتر،تعدادی کبوتر داشت.یک روز گفت:چرا من کبوتر ها را در قفس نگه داشته ام،باید آزادشان کنم.او کبوترهای خود را آزاد کرد وپس از چند روز در بسیج ثبت نام کرد و راهی جبهه شد.مدتی گذشت،روزی یکی از کبوترها وارد خانه ما شد،داخل اتاق شد و کنار قاب عکس پسرم نشست و بالهای خود را به عکس او می مالید.همان ساعت به دل من گذشت که فرزندم شهید شده است،پس از چند روز خبر شهادت او را آوردند و بعد از پرس و جو معلوم شد که در همان روز و همان ساعت،پسرم به شهادت رسیده است.
حجت الاسلام قرائتی
در عملیات والفجر 4 در کنار دشت شیلر و پادگان گرمک عراق،من به همراه چند نفر از دوستان مجروح شدیم.نیروها هنوز در حال پیشروی بودند و دشمن از یک جناح هنوز مقاومت می کرد و خط شکسته نشده بود.یکی از بچه ها مجروح رو به آسمان کردو گفت:خدایا آمبولانس بفرست! من گفتم:برانکارد برساند تا برسد به آمبولانس.در همین حال یک آمبولانس عراقی به طرف ما آمد و می خواست ما را به اسارت بگیرد.من گفتم:بچه ها دعا کردید،ولی خدا نخواست! یکی از بچه ها که از ناحیه پا زخمی بود خود را به سنگری رساند و یک نارنجک برداشت و به فاصله 2 متری آمبولانس انداخت.راننده آمبولانس عراقی تا پیاده شد نارنجک منفجر شد و او کشته شد. یکی دیگر از بچه ها که مجروحیت کمتری داشت ما را با همان آمبولانس به عقب برد و در باران تیر و ترکش ها پنچر نشد و خداوند آمبولانس بی راننده فرستاد و راننده ما که رانندگی را خوب بلد نبود به زحمت بدن نیمه جان ما را به عقب رساند.
آزاده محمدرضا اسلامی
یه شهریه تو غرب آفتاب،اسمش قشنگ و وجه تسمیه اش با مسما.شهر دلیران کرد زیباییش همراه اسمش با قهرمونای زمانش هم سنگه.می دونی کدوم شهرو می گم،اون شهرو می گم که زنان قهرمانش دشمناشو با آب جوش و تیر غیرتشون به خاک ذلت انداخته و مردای پهلوونش روی قهرمانی را کم کردند،از اون تنگه دیره تا تنگه حاجیان.تو محور تاجیک و تو ارتفاع تنکاب تو خروشان و تو تیپ مسلم بن عقیلش (ع) تازه هر وقت که می گفتی با وجود این همه تیر و ترکش و خمپاره چرا شهر رو ترک نمی کنید و به جای امنی نمی رید با اون غرور زیبای کردی شون با یک لبخند تلخ و طعنه ای،این جمله را به زبون می آوردند:(مگه چی شده)! تازه می فهمیدی که اینها دیگه چه آدمهاییند همون مقلدای پیرو مرادشون خمینی کبیر(ره)که فرمودند:دیوانه ای سنگی انداخته و رفته.
نماز جمعشون با اون امام جمعه زنده دلش مرحوم حاج آقا عسگری(ع)هیچ وقت تعطیل نشد تازه گیلانیها اگر کسی از جایی دیگه واسه کمک به اونا می آمد تو قاموس مهمون نوازی پذیراش بودند والا حاشا و کلا که غیرتشون قبول کنه که دیگرون اومدند و می خوان از شهرشون دفاع کنند خودشون به همراه رزمندگان عشایر و ایل قهرمون کلهر و کرد گیلانی. سنجابی و قلعه شاهی و دشت ذهابی یه تنه یک تیپ قدر رو تشکیل داده بودند اسمشو گذاشته بودند تیپ مسلم بن عقیل(ع).یه روز پرسیدم راستی چرا اسم تیپتونو حضرت مسلم(ع)... تا آخرین لحظه پشت سر امامش ایستاد و هر چند مظلوم و بی یار بود ولی رو حرفش تا آخرین دارالاماره با رشادت بی مثل و مثالش موند موند تا حالا که امثال ماها به نام زیبا و قشنگش گلوهامونو تبرک می کنیم.راستی داشت یادم می رفت که براتون بگم اون شهر،شهری نبود مگه شهر قهرمان(گیلان)
حجت الاسلام مصیب بیانوندی
روزاول عید بود.رسم خانواده های لبنانی این بود که همه دورهم جمع شوند- خانه ی پدر.
اما نیامد.اصرار کردم ،بی فایده بود.گفت: شما تنها بروید.
من مدرسه می مانم ،چاره ای نبود! شب دلیلش را پرسیدم.
گفت:بچه هایی که پدر و مادر داشتند یا با کسی،رفته بودند،
اما هنوز20-30تا از بچه ها بودند که کسی را نداشتند ومانده بودند مدرسه.
بچه هایی که رفته اند،وقتی برگردند ازمهمانی هایشان می گویند و عیدی هایی که گرفته اند.
آن وقت این بچه ها که مانده بودند، حرفی برای گفتن نداشتند و غصه می خوردند.
ماندم پیش شان،ناهار درست کردم تا خوشحال شوند.
برای شان کاردستی درست کردم و بازی کردم باشان تا وقتی بچه ها برمی گردند،
اینها هم حرفی برای گفتن داشته باشند.
خدمت از ماست
نامش نام مقدس پیامبر اعظم(ص) و شناسنامه اش، شناسنامه پیروان روح ا... است. الحق که طالب شهادت و شهامت و رشادت و ولایت است. نام «حاج طالبی» از هر کلمه ای برای رزمندگان، شیرین تر و محبوب تر بود و هست. اخلاقش مثل اخلاق مولایش علی(ع)، روشش در زندگی حسنی(ع)، روحیه اش حسینی(ع)، در دفاع از ولایت و نظام اسلامی حقا که ابوالفضلی(ع) است. تا زمانی که دفاع و جهاد و شهادت بود در کنار رزمندگان به عنوان یک بسیجی خاکی خادم و غرق در خدمت بود و بعد از قبول قطعنامه با دلی آرام لباس رزم دیگری به تن نمود و در کنار جانبازان و خانواده های معظم شهیدان مشغول خدمت شد. «حاج محمد» بارها و بارها مورد آماج تیر و ترکش های دشمن بعثی قرار گرفت دلیر مردیش ارتش بعث عراق او را «شیر زرد» خمینی نام نهاده بود. حاج طالبی یک پهلوان و پهلوان صفت است که شاگردانی هم در مکتب پهلوانی دارد و به جامعه جانبازان پهلوان تحویل داده است. اولین روزی که عملیات نصر7 در ارتفاعات بولفت عراق به وقوع پیوست حاج طالبی آن موقع فرمانده گردانی بود که بچه های تحت فرماندهی اش اکنون در لوای حق و آسمان ها در حال پروازند. «گردان حمزه سید الشهدا» از تیپ حضرت نبی اکرم(ص) کرمانشاه او جلوی ستون راه می رفت و دشمن نیز مثل نقل ونبات آتش تهیه می ریخت. همیشه در مقابل دشمن کسی نمی دید که حاج طالبی تفنگ به دست گرفته باشد زیرا می گفت اگر سلاح به دست گیرم دشمن فکر می کند عددی به شمار می رود! همیشه او را با یک چوبدستی! یا عصا! و یک چفیه می دیدند ولی آنروز دیدم که سر ستون خم شد و بارها زمین گرم جبهه را بوسه زد. می دانید چه چیزی را بوسه زد. بدن غرق به خون شهید «حاج روح ا...»، فرمانده قهرمان گردان خیبر را دیدم که چند ساعتی از شهادتش نگذشته بود و از رفقای بسیار عزیز «حاج محمد طالبی» به شمار می رفت. «حاج محمد» را دیدم که بوسه ای افتخارآمیز بر پیشانی رفیقی دلیر می زد و گویا جمله ای در گوش حاج روح ا.. زمزمه می کرد... گویا طلب شفاعت بود. گویا همان جمله معروف «ای رفیق نیمه راه» و یا جمله زیبای« سلام مرا به مولا و شهیدان برسان.» حاجی اکنون از همان شهیدان زنده و گمنامی است که همه رزمندگان و یادگاران دفاع مقدس و قافله عشق، دل به وجود مبارکش خوش دارند و دور و برش مثل شمع و پروانه می چرخند. اکنون نیز با همان قیافه ملیح و دوست داشتنی و بسیجی در محافل رزمندگان و ایثارگران و جانبازان و مستضعفان حاضر می شود. بدون هیچ ادعایی در گوشه ای از مجلس می توانی پیدایش کنی. هر وقت او را ببینی انگار همین الان از پاکسازی معبر طلاییه و شلمچه برگشته البته از گذر زمان مقداری مثل شیران پیر. این رادمرد بارها و بارها تا مرز شهادت پیش رفت و حتی در کربلای5 تیر مستقیم دشمن به صورت مبارکش برخورد کرد و نصف صورتش را محو نمود ولی حاجی مگر خم به ابرو آورد و گذاشت که دشمنش شاد شود. پس از چند ماه حاجی را دیدم که قیافه پهلوانیش یک سوم شده ولی با قامت راست و استوار، او مدال های فراوانی از دلاور مردی هایش نیز دارد و بهترین مدال او آن است که هنوز یک بسیجی و یک رزمنده خاکی است و از دار دنیا جز با بسیجیان و شهیدانش با چیز دیگری طرح رفاقت نمی ریزد. یاد و خاطراتش همیشه در قلوب دلیرمردان عشق و شهادت پایدار باد.
جانباز مصیب بیانوندی
می خوام از گردان حمزه سید الشهدا تیپ دوم نبی اکرم (ص)براتون بگم ، گردان خط شکنی که نماز شب و دعای سحر رزمنده های اون زبونزد همه بود.بچه های گردانهای دیگه اسم این گردان رو گذاشته بودن «گردان عرفا» یا «گردان حسین جان» چرا که بیشترین صدایی که نیمه شب ها از برو بچه های این گردان به گوش می رسید، ذکر حسین جان بود !
بچه های گردان حمزه سیدالشهداء اسلام آباد غرب ویژگی های منحصر به فردی داشتن و همه چیزشون با دیگرون متفاوت بود، حتی خداحافظی گردنشون. در حالت عادی وقتی دو نفر برای مدت کوتاهی از هم جدا می شن با هم خداحافظی می کنن. بعضی وقتها خداحافظی کمی چرب تر می شه و اون وقتیه که احتمالا مدت جدایی بیشتر طول می کشه و برخی اوقات هم خداحافظی مشروطه یعنی اگه ندیدمت خداحافظ که اینجا هم خداحافظی کمی غلیظ تره همراه با چاشنی اشک، در آغوش کشیدن و بدرقه طولانی با چشمهای اشکبار.
اما یه خداحافظی هست که خیلی های تجربه نکردن. اون هم خداحافظی دو تا دوست صمیمیه که به هم عشق می ورزن و واسه یکی، دو ساعت جدایی هم دلگیر می شن ...
و این بار وقتی بالای سرش می رسی بدنش تکه تکه شده، یه نگاهش به آسمونه و یه نگاش تو چشمای تو و یه لبخند کمرنگ ولی واقعی گوشه لباش. بعد بهش بگی اگه با بچه ها کاری داری بگو و اون جواب بده حلالم کن!
و تا میای جواب بدی تو آخرین لحظه بگه: راستی اگه با آقا کاری داری بگو و ...شما بودی چطور جواب خداحافظی شو می دادی؟
منم همون کار رو کردم! خب اینم یه مدل خداحافظیه دیگه که توی گردان حمزه مد بود.
حالا به حرف من رسیدید چرا می گم این گردان با بقیه گردانها تفاوت داشت!
جانباز مصیب بیانوندی
هر وقت سرفه های سوزناک و پی درپی امانش نمی ده، هر وقت از درد، فرش زیر پاش رو چنگ می زنه دختر کوچولوش ( فاطمه زهرا) که هنوز سه سالشه جلو می آید و سرخی صورت بابا رو نگاه می کنه و زیر گلوی باباشو می بوسه، بابائی که مشغول احوال خودشه باید به سوالات دختر کوچولوش هم جواب بده، بابا جون چی شده بابا جون چرا این قدر بی تابی، بابایی چرا این قدر بال بال می زنی. بابا هر وقت می خواهد جواب دخترشو بده سرفه امانش نمی ده که بالاخره مادر دخترک بداد بابایی می رسه و جواب فاطمه زهرا رو می ده، دخترم بابات مریضه، دخترم بابات یه روزی به خاطر این آب و خاک این طور به نفس نفس افتاده، دخترم بابات شهیده! اما دخترک که این حرفها حالیش نیست می پره بغل بابایی، با اون شیرینی زبونش که دنیا رو به وجد می آوره می گه درد و بلات به جونم، بابا جون قربون اون سرفه هات برم من، باباجون نمی خواهم هرگز مریض بشی، چون وقتی مریضی انگار تمام دنیا مریضه، انگار تموم خونمون بی فروغه، بابای دخترک پس از مدتی که می گذره دخترک رو صدا می کنه و می گه دخترم، دختر نازم، دورت بگردم تو نازنین دختری، تو امید دل رنجور و زخمی بابایی هستی، نکنه یه وقت ناراحت بشی، نکنه درد دل بابا رو جایی بگی، نکنه یه وقت شاکی و گله مند بشی باید همیشه خدا رو شکر کنیم که ما رو در این زمان آفریده، ما رو در کشور امام عصر(عج) قرار داده، این دردها رو که می بینی همش یک امتحانه. همش یه لذته. همش یه خاطره است. خلاصه دختر کوچولو که کمی آروم می شه می گه بابایی می شه یه داستان برام بگی. بابایی با هر زحمتی شده می خواد یه داستان براش بگه، راستی چه بگه، اتل متل، گرگم به هوا، بزبز قندی و یا روزی روزگاری، که بالاخره یه داستان ناب یادش میاد «اومن» دخترک چادر سفید، بابایی می گه و می گه که یه نیم نگاه به دخترک می ندازه و می بینه چشمهای دخترش داره آروم آروم به خواب ناز می ره، بابایی با اون لبهای کبود و خسته اش بوسه ای رنگین از دخترش بر می داره و مادر میاد امانتی رو از بابایی تحویل می گیره و به اتاق خوابش می بره، که یه دفعه آواز سرفه های جگر سوز بابا مجددا بلند می شه و بابا که به زحمت دخترک رو خوابونده بود و می دونه با این سرفه ها دخترش بیدار می شه با چفیه اش جلوی دهانشو می گیره اما مگه سرفه ها دست برداره که دیگه هرچی می خواد بی صدا سرفه بزنه نمی شه که نمی شه تا اینکه یک فکر بکر می زنه سرش، اونم اینکه تا دخترش از خواب ناز نپریده بیرون بره که مقداری فضای خونه رو آروم نگه داره و اهل خونه هم بتونند یک نفس راحت و یک خواب راحت بکنند.
شرح حال جانباز مصیب بیانوندی
یکی از اعضای سازمان بین المللی صلیب سرخ به ارودگاه اسرای ایرانی در عراق آمد.در یکی از دیدارهای خود از اردوگاه موصل 4 سوالی را مطرح کرد که پاسخ به آن رمزگشای سِرمقاومت آزادگان و ماندگاری و جاودانگی خط سرخ تشیع در طول تاریخ است.عضو هیات صلیب سرخ پس از بارها ملاقات با آزادگان این بار با حیرت از جمع آزادگانی که دور او حلقه زده بودند،پرسید:رمز نشاط و سر زندگی و روز افزون شما اسرای ایرانی در چیست؟ او گفت:من از اکثر اردوگاههای اسرای جنگی و حتی زندانها در کشورهای مختلف بازدید کرده ام با توجه به تخصصم،روانشناس! روی آنها مطالعه کرده ام و امروز تحقیقا به شما می گویم که اسرای ایرانی با همه اسرا و زندانیانی که من از نزدیک دیده ام تفاوت اساسی دارند.همه آنها پس از مدتی دچار مشکلات جدی و روحی و روانی می شوند که نهایتا برخی دست به خودکشی می زنند،عده ای با علم به عدم موفقیت بارها اقدام به فرار می کنند تا اینکه بالاخره توسط نگهبان کشته شوند.فساد جنسی در تمام این زندانها یک اپیدمی محسوب می شود.اما شما گویا از جنس دیگری هستید.هر بار که من به دیدار شما می آیم با نشاط تر و مصمم تر از قبل شما را می بینیم.من در حیرتم که چه عاملی شما را در مقابل مشکلات اسارت چنین مقاوم و شکست ناپذیر ساخته است.بچه ها پاسخ لازم را به آن سوئیسی دادند هر چند که همچنان آثار حیرت از چشمان او خوانده می شد.آری پاسخ آزادگان یک کلمه بود؛ ایمان ایمان
رمز پایداری ما است.ایمان به خدا.خدایی که از رگ گردن به آدمی نزدیک تر است.خدایی که در همه حال انیس و مونس بنده خود می باشد.ما یقین داشتیم که خدای ما همان خدای حضرت یوسف است که او را در چاه و زندان تنها نگذاشت.ما ایمان داشتیم که خدا از بین بندگان خود ما را برگزیده است تا در کوران ابتلائات برای میدانی بزرگ تر آبدیده و ورزیده نماید.آزاده ناصر قره باغی
وقتی محمدرضا ازدواج کرد،فقط یک شب توانست در مشهد دوام بیاورد و فردای آن شب دوباره عازم منطقه شد.
هر چه دوستان و فامیل به او گفتند بمان،حداقل یک هفته صبر کن،تازه ازدواج کرده ای بعد برو! او قبول نکرد.
می گفت منطقه به من نیاز دارد نمی توانم اینجا بمانم.
اتفاقا این آخرین باری بود که عازم جبهه شد و بعد از آن در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید.
روزی که پیکر او را تشییع می کردند روی تابوت نوشته شده بود:داماد یه شبه شهادتت مبارک.
اکثر افرادی که در مراسم تشییع این شهید بزرگوار شرکت کرده بودند تحت تاثیر این جمله زیبا قرار گرفته بودند.
به نقل از همرزم شهید محمدرضا حمامی بیناباج
بازدید دیروز: 13
کل بازدید :429560
آشنایی با فرزندان رهبری [88]
عاشق واقعی شهادت [716]
گل حجاب عطر عفاف [2095]
نامه ای به بابای شهیدم [1224]
دست نوشته یک شهید [708]
عصر غربت شهدا ........ [556]
خاطرات شلمچه [1682]
نام آور گمنام [556]
مادر شهیدی از ژاپن [677]
وادی السلام عشق [1342]
آخر و عاقبت ظلم و فساد .... [451]
شهیدی که مادر خود را شفا داد [833]
به یاد شهید احمد کاظمی [1005]
بوی چفیه رهبر [823]
[آرشیو(21)]
زندگینامه شهید خرازی
شهید مهدی باکری
شهید بابایی
سابقه تاریخی جنگ
سجده شکر
بزم عشق
آشیان
الهـی
درد دل
اسراء
شفای روح
شهید بی سر
دل نوشته
نجوا با پدر
بهترین دوست من
آرشیو
آرشیو 2