یک بخش از خاکریز نیمه کاره رها شده بود.عصر بود که با آقا مهدی باکری قرار گذاشتم یکی را پیدا کنیم که،برود خاکریز را وصل کند.قرار شد پس از استراحت ببینیم،چه کار می شود کرد.سنگرمان یک سنگر عراقی بود.بچه ها با چند تا پتو قابل تحملش کرده بودند.چشمهایم سنگین شد و خوابم برد.مهدی هم نمی توانست بیدار بماند.یک نفر آمد کارمان داشت به مهدی گفتم بخوابد و خودم رفتم ببینم چه می گوید.مهدی خوابید من آمدم از سنگر بیرون ، نشسته بودم بچه ها آمدند،گفتند با مهدی کار دارند و پیدایش نمی کنند،گفتند کجاست.گفتم خواب است،همه جای سنگر را گشتند،نبود گفتم مگر می شود.خودم هم رفتم دیدم نبود تا اینکه تماس گرفت،گفتم مرد حسابی! کجا گذاشتی ای بی خبر رفته ای.گفت همین خا توی خط،گفتم آنجا چرا! جوابم را می دانستم حتما رفته یکی از بولدوزرها را برداشته و آن خاکریز را....گفتم می خواهی من هم بیایم.گفت لازم نیست،تمام شد.زیر آن آتشی که هر کس را می فرستادم شهید می شد،مهدی رفت آن خاکریز را وصل کرد و یک بار دیگر به من فهماند که می شود از آتش نترسید و حتی وسط آتش سر بالا گرفت و خم نشد.توی همین عملیات بدر یادم داد،چطور به دل آتش بزنم.
دکتر محسن رضایی
بازدید دیروز: 3
کل بازدید :429801
آشنایی با فرزندان رهبری [88]
عاشق واقعی شهادت [716]
گل حجاب عطر عفاف [2095]
نامه ای به بابای شهیدم [1225]
دست نوشته یک شهید [708]
عصر غربت شهدا ........ [556]
خاطرات شلمچه [1682]
نام آور گمنام [556]
مادر شهیدی از ژاپن [677]
وادی السلام عشق [1353]
آخر و عاقبت ظلم و فساد .... [451]
شهیدی که مادر خود را شفا داد [833]
به یاد شهید احمد کاظمی [1005]
بوی چفیه رهبر [823]
[آرشیو(21)]
زندگینامه شهید خرازی
شهید مهدی باکری
شهید بابایی
سابقه تاریخی جنگ
سجده شکر
بزم عشق
آشیان
الهـی
درد دل
اسراء
شفای روح
شهید بی سر
دل نوشته
نجوا با پدر
بهترین دوست من
آرشیو
آرشیو 2