درست وقتی امیر را دیدم که هن و هن کنان با شتاب به طرفم می آمد، به یاد خاطره ای افتادم که سال ها پیش کسی برایم تعریف کرده بود. او گفته بود: در اتریش وقتی بیمار شدم و به بیمارستانی مراجعه کردم، هنگامی که پزشک در حال درمان من بود نمی دانم چه اتفاقی افتاد که یهو پزشک و پرستارها و حتی کادر اداری بخش همگی دست از کار کشیده و سراسیمه به صف جلو بخش، خبردار ایستادند. اول فکر کردم برق بیمارستان رفته، اما خیال باطلی بود. هیچ کس هیچ چیزی نمی گفت. مسیر نگاه ها به طرف درب ورودی بخش دوخته شده بود.
ظاهرا همین اتفاق در دیگر بخش ها رخ داده بود. وقتی علت را از یکی از پرستارها پرسیدم، او جواب داد: شخص مهمی وارد بیمارستان شده است. پرسیدم: اما او که هنوز وارد بخش نشده. از کجا معلوم اینجا کار دارد؟ پاسخ داد، ما هم برای همین خبردار ایستاده ایم. تا او نیاید و معلوم نشود که با ما کاری ندارد، هرگز کار خود را ادامه نمیدهیم با خود گفتم: عجب کشور بی خودی! چقدر تبعیض! این همه آدم برای یک نفر معطل بمانند تا کار او راه بیفتد؟ از حرکات سراسیمه و عجولانه کادر پزشکی که این طرف و آن طرف رفته و منتظر مهمان نا خوانده خویش بودند، احساسی به من می گفت: که این شخصیت یا رئیس جمهور است و یا نخست وزیر! بعد از دقایقی که سخت بر من گذشت، پیرمردی فرتوت را دیدم که عصا زنان در حالی که مدالی را بر گردن خود داشت و هر از چند قدمی نگاهی گذرا به پرستاران و پزشک هایی که به احترام او کنار دیوار ایستاده بودند، می انداخت، جلو می آمد. نه در طی حرکاتش و نه در حالت راه رفتنش، اصلا نشانی از شخصیتهای دولتی که هر روز من در تلویزیون اتریش می دیدم، نبود او فردی کاملا عادی با رفتاری با همان ویژگی بود. از پرستار پرسیدم: او کیست؟ وزیر است یا مقامی دولتی؟ پاسخم داد: هیچ کدام. او یک جانباز جنگ است! جانباز...جانباز...فقط همین!؟
از سئوال های مکرر خود عذر خواسته و مجددا از او پرسیدم: شما برای همه جانبازان جنگ این کار را می کنید یا فقط برای همین فرد؟ جواب داد: خب مسلم است همه جانبازان جنگ. آنها برای حفظ آرامش کشور ما از دست دشمن، عضوی از پیکر خویش را تقدیم کرده اند. این کمترین کاری است که بیمارستان می تواند برای مردان قهرمان خود بکند. انگار دنیا را بر سرم خراب کرده بودند، به یاد تمامی جانبازان مظلوم و ساکت کشور خویش افتادم به همین خاطر خسته و افسرده بی آنکه متوجه شوم، از بخش خارج شدم و فراموش کردم برای چه به بیمارستان آمده بودم. در همین حین از امیر پرسیدم اینجا چکار می کنی تو که در بیمارستان ساسان بستری بودی مگر الحمدلله مرخص شده ای؟
امیر که از شدت نفس تنگی نمی توانست، جوابش را روی لبهایش بیاورد در لابه لای نفسهای تند و کشیده اش پاسخ داد: انشاالله من هم مرخص می شوم! گفتم: برای چه به پایگاه آمده ای؟ برگه اش را نشانم داد و گفت برای امضای این! با تعجب پرسیدم این همه راه در این هوای آلوده تهران آمده ای تا برگه وامت امضا شود! کسی دیگر نبود این را بیاورد؟ کلمات بریده بریده اش که از لابه لای خس خس صدادار سینه اش آدمی را تا مرز کلافگی می برد پاسخم داد: اولا چقدر مزاحم این و آن شوم ثانیا گفته اند جانباز خود راسا باید در پایگاه حضور یابد! امیر حنجره اش را در کربلای 5 و دو برادر شهیدش را یکی در بدر و دیگری در مرصاد تقدیم اسلام کرده است.
راوی:مجید آقا جانی
بازدید دیروز: 3
کل بازدید :429808
آشنایی با فرزندان رهبری [88]
عاشق واقعی شهادت [716]
گل حجاب عطر عفاف [2095]
نامه ای به بابای شهیدم [1225]
دست نوشته یک شهید [708]
عصر غربت شهدا ........ [556]
خاطرات شلمچه [1682]
نام آور گمنام [556]
مادر شهیدی از ژاپن [677]
وادی السلام عشق [1353]
آخر و عاقبت ظلم و فساد .... [451]
شهیدی که مادر خود را شفا داد [833]
به یاد شهید احمد کاظمی [1005]
بوی چفیه رهبر [823]
[آرشیو(21)]
زندگینامه شهید خرازی
شهید مهدی باکری
شهید بابایی
سابقه تاریخی جنگ
سجده شکر
بزم عشق
آشیان
الهـی
درد دل
اسراء
شفای روح
شهید بی سر
دل نوشته
نجوا با پدر
بهترین دوست من
آرشیو
آرشیو 2