آن روز حسین خررازی، از خط طلائیه به شهرک باز می گشت.چهره ای خاک آلود داشت.خودش رانندگی می کرد،به مقر لشگر رسید،مقابل زنجیر نگهبانی ایستاد.جوانی به اتومبیل نزدیک شد،حسین سلام کرد.بسیجی که او را نمی شناخت، پاسخش را داد وگفت:در لشگر کار می کنی-حسین فرمود بله - کارت شناسائی - ندارم - بدون کارت شناسایی حق ورود ندارید-حسین لحن صحبتش را عوض کرد:زیاد سخت نگیر.حالا بگذار بروم، بعد کارت شناسایی می آورم.ماشین را روشن کرد و تا آنجا که می توانست به زنجیر نزدیک شد.
بسیجی دلخور شد.می دید راننده می خواهد وارد شود. جلوتر رفت و گفت: اینجا مقررات دارد. چه کسی به شما اجازه داد، این رفتار را داشته باشید. زود بیا پایین.
و حسین را از اتومبیل پایین کشید. حسین با خونسردی پایین آمد.انتظار نداشت کار به این جا بکشد.
بسیجی دستش را گرفت و گفت: دست هایت را بگذار روی سرت. حالا کلاغ پر برو.این طوری مقررات را فراموش نخواهی کرد.
حسین به حرفش عمل کرد و شروع کرد به کلاغ پر رفتن.کم کم توجه عده ای که اطراف دژبانی بودند،به آن طرف جلب شد،بسیجی که همچنان
پشت سر او می رفت، گفت:ادامه بده ! ادامه بده !
فرمانده دژبانی از اتاقک نگهبانی بیرون آمد.حسین را شناخت و به طرفش دوید.دست بسیجی را گرفت و با تشری به او گفت:می دانی چه کسی را کلاغ پر می بری. بسیجی در برابر فرمانده خود ایستاد و گفت: همه باید مقررات را اجرا کنند. خودتان گفتید.
فرمانده در حالی که او را بشدت سرزنش می کرد گفت : تو داری فرمانده لشگر را کلاغ پر می بری.!
حسین از دور آن منظره را با دقت نظاره می کرد رو به فرمانده دژبانی کرد و گفت : تو به چه دلیل او را تنبیه کردی آن بنده خدا وظیفه خودش را انجام داد.بسیجی متوجه موضوع شد. در برابر حسین شرمنده شد. حسین بازویش را گرفت و صورت او را بوسید وگفت: شما باید ببخشید.شب
بیا سنگر فرماندهی با شما کار دارم.
سپس به طرف فرمانده او رفت و گفت: من می خواستم ببینم دژبانی چه قدر مقررات را رعایت می کند.انتظار نداشتم با نیروهای زیردستت این طور رفتار کنی. فکر می کنی اینها کی هستند. دست از زندگی شان کشیده اند و آمده اند از اسلام دفاع کنند. من وشما که مسئول آنها هستیم خیلی باید مواظب کارمان باشیم.فرمانده دژبانی حرفی برای زدن نداشت. سرش را پایین انداخت.
حسین سوار اتومبیل شد و حرکت کردء باید لشگر را برای اعزام به غرب آماده می کرد.
.
بازدید دیروز: 13
کل بازدید :429565
آشنایی با فرزندان رهبری [88]
عاشق واقعی شهادت [716]
گل حجاب عطر عفاف [2095]
نامه ای به بابای شهیدم [1224]
دست نوشته یک شهید [708]
عصر غربت شهدا ........ [556]
خاطرات شلمچه [1682]
نام آور گمنام [556]
مادر شهیدی از ژاپن [677]
وادی السلام عشق [1342]
آخر و عاقبت ظلم و فساد .... [451]
شهیدی که مادر خود را شفا داد [833]
به یاد شهید احمد کاظمی [1005]
بوی چفیه رهبر [823]
[آرشیو(21)]
زندگینامه شهید خرازی
شهید مهدی باکری
شهید بابایی
سابقه تاریخی جنگ
سجده شکر
بزم عشق
آشیان
الهـی
درد دل
اسراء
شفای روح
شهید بی سر
دل نوشته
نجوا با پدر
بهترین دوست من
آرشیو
آرشیو 2