کدام علم روانشناسی می تواند انگیزه ی یک نوجوان 13 ساله را وقتی نارنجکی را بر خود می بندد و زیر تانک می رود بیان کند
و یا کدام روانشناسی می تواند هدف یک نوجوان 16-17 ساله را از روی مین رفتن شرح دهد.
اصلا واژه هایی که با آن بتوان شرح عشق اینان را نگاشت در کدامین قاموس ثبت شده است؟
چه کسی می تواند بگوید آن راهیان نور پشت پنجره ی جنگ چه دیده بودند،باور این ها چگونه است؟
اما ما دیده ایم که چگونه در این ظلمت وانفسا از هور حیات نوشیدند و ابدی شدند.کوثر دجله را آشامیدند و به ساقی کوثر اقتدا کردند.
این حاجیان فکه تا صفای دوست در رمل دویدند از زمزم فرات سیراب شدند و قربانی گشتند.
از میان میدان نفس،معبر وصل گشودند و به ندای ارجعی لبیک گفتند و به معراج رفتند.
اینان همان مسجودان ملائک بودند و راز«انی اعلم ما لا تعلمون».
آنان که کائنات را در زاویه قنوت نمازشان جای می دادند و چون سر بر سجده می نهادند سرافرازترین عالمیان بودند.
همان هایی که ثابت کردند هنر سلوک نه از روی آب رفتن که ته مرداب رفتن است.
آنانی که «صفیر خمپاره» را سفیر یار دانستند و به سوی او از خاک تا افلاک سفر کردند
و اینک ماییم و یاد و نام آن ها که اگر اندکی قصور کنیم همین راه را هم از دست خواهیم داد.
یاد و نام آن ها تنها یادگاری است که از آن هشت سال وصال برای ما مانده است و
البته امانتی است بس سنگین که باید نسل به نسل و سینه به سینه منتقل کنیم تا وقتی که نسل های آینده پرسیدند
حکایت آن وارستگان که می گویند چه بود؟در پاسخشان سر به زیر نیندازیم...
گرفتار آن دردم که تو دوای آنی!
در آرزوی آن سوزم که تو سرانجام آنی!
بنده آن ثنایم که تو سزای آنی !
من در تو چه دانم ! تو دانی ! تو آنی که خود گفتی!
وچنان که گفتی،آنی
در هجر تو، کار بی نظام است مرا
شیرین همه تلخ و پخته خام است مرا
در عالم اگر هزار کام است مرا
بی نام تو سر به سر حرام است مرا
(کشف الاسرار،ج4،ص9)
منطقه بین قلاویزان عراق و پاسگاه بهرامآباد را مینگذاری میکردیم. با پنجاه نفر از بچههای تخریب، ده شبه کار را تمام کردیم. بچههای خسته همه به مرخصی رفته بودند. فقط من و چهار نفر دیگر ماندیم. چند روز بعد مسئول گردان اعلام کرد تمام مینهایی که جلوی خط مقدم کاشتهایم، منفجر شده؛ مینها ضد تانک و غیر استاندار بودند و مدت زیادی هم از عمرشان گذشته بود. مدل مینها را عوض کردیم. از پانزده نفر از افراد گردان هم کمک گرفتیم وشب اول برای کاشتن مینها رفتیم. آن شب هفتصد متر مینگذاری کردیم و کار تا ساعت 30/1 صبح طول کشید. هوا که مهتابی شد، برای فرار از دید عراقیها، کار را تعطیل کردیم و با تویوتا برگشتیم عقب، تویوتایی بدون سقف و چراغ … من بودم و رحمتا.. یعقوبی و قربانعلی پوراکبر و محمدرضا جعفری. یکی از بچهها رو کرد به من و با خواهش گفت: «حسین! برایمان روضه وداع زینب(ع) با حسین(ع) را بخوان.» تعجب کردم؛ اینجا؟ با اینحال و وضع؟! خلاصه قبول کردم و از گودال قتلگاه و گلوی بریده و پیراهن کهنه و … گفتم. همه گریه کردیم تا به مقر رسیدیم. شب دوم هم هفتصد متر مین گذاری کردیم و ساعت 30/1 صبح کار را تعطیل کردیم. آن شب نیز به التماس یکی دیگر از بچهها روضه شب قبل را تکرار کردم و گریهها شدیدتر شد. اینبار هم وقتی به مقر رسیدیم، بچهها نماز شب خواندند و خوابیدند.شب سوم هم مثل دو شب قبل گذشت. آن شب اما بعد از برگشت از منطقه، تعدادی مین اضافه در خط جامانده بود و باید چند نفر برای آوردنشان میرفتند. فرمانده لشکر هم از من خواسته بود، سه نفر را به عنوان تشویقی به مشهد بفرستم. به یعقوبی و پوراکبر و جعفری گفتم با جانشینی که از تدارکات میآید، مینهای خط مقدم را برگردانند و بعد هم به سمت مشهد حرکت کنند.موقع خداحافظی چهرهشان تغییر کرده بود و با دیدن هرکدامشان بند دلم پاره میشد. دلم میلرزید، اما خداحافظی کردم. تازه چشمهایم بسته شده بود که یکی بالای سرم فریاد زد: «حسین! پاشو! بچهها منفجر شدند…» با لرز از جا پریدم. تا به خودم آمدم، نگاهم خیره شد روی عروسکی که کنار چادر بود. عجیبتر از این نمیشد. همین چند روز پیش به رحمتا… خبر دادند خداوند دختری به او داده و با چه شوقی این عروسک را برایش خرید … گریه امانم را بریده بود.با محمدرضا شفیعی که بعدها شهید شد، سوار موتور شدیم و حرکت کردیم.نزدیکی مهران، انبار مهماتی بود که ظاهراً گلولهای به آن اصابت کرده و هشتصد مین ضدّ تانک که داخلش بود، منفجر شده بود. دقیقاً زمانی که بچهها به آنجا رسیده بودند! انفجار مینها، گودال عظیمی درست کرده بود. رفتیم داخل گودال؛ کنار هر قدمی که بر زمین میگذاشتیم؛ بند انگشتی یا تکه گوشت و پوستی افتاده بود. چفیهام را باز کردم و دو نفری هرچه گوشت و پوست و استخوان میدیدیم، داخل آن میگذاشتیم. سه ساعت داخل گودال قدم زدیم و تکههای پیکر عزیزانمان را جمع کردیم! به خود که آمدم، دیدم پا برهنه در گودال سرگردانم و اشکهایم سرازیرند. لبهایم نیز زمزمه میکنند: گلی گم کردهام میجویم او را …محمدرضا سوار موتور شد و من هم پشت سرش، با چفیهای در دست، چفیه کوچکی که پیکر چهار مرد را در آن جا داده بودم، یعقوبی، پور اکبر، جعفری و راننده تویوتا… محمدرضا چند متر که جلو میرفت، روی شانهاش میزدم و میگفتم: نگهدار! چفیه پر بود و از گوشههایش تکههای گوشت بیرون میریخت. تکه گوشتی را که افتاده بود، برمیداشتم و سوار میشدم. چند متر جلوتر باز فریاد میزدم:محمدرضا نگه دار … با همین وضع به تعاون رسیدیم. آنها هم مقداری گوشت پیدا کرده بودند. یک تکه حلقوم بود که هر چه دست میزدم، نمیدانستم گوشت کدام یک است. به گوشهای از آن، تکه پارچه سوخته ای چسبیده بود. پارچهای با راه راه آبی و سفید. یادم آمد زیر پیراهن پوراکبر سفید بود و خطهای آبی داشت.جعفری پانزده سال بیشتر نداشت. او را از پنجههای کوچکش شناختم و یعقوبی را از دستانش، بالاخره کار تمام شد. کنار پیکرها نشسته بودیم و من به فکر فرو رفته بودم. تمام خاطرات سه شب گذشته برایم مرور شد. یادم آمد آن سه شب با چه اصراری از من روضه وداع زینب(س) با حسین(ع) را خواستند. من از گودی قتلگاه برایشان گفتم، تا آنها را در یک گودی عمیق جستوجو کنم، از حلقوم بریده و پیراهن کهنه حسین(ع) گفتم که زینب(س) با آنها برادرش را شناخت. من هم باید از حلقوم بریده و پیراهن سوخته، قربانعلی را میشناختم. من از بدن پاره پاره حسین (ع) برایشان گفتم و تکههای بدنشان را دیدم. جایی برای ماندن بغض در گلویم نبود. فریاد میزدم و گلایه میکردم: سه شب به من گفتید روضه وداع بخوان. با هم قول و قرار داشتید؟ رفقا شما حتی شکل شهادتتان را هم میدانستید؟ فقط میخواستید با روضههایی که خودم میخوانم، به من درس بدهید؟ اینکه چه طور وقتی جنازههایتان را دیدم، صبرکنم و جستوجوی نشانهای برای شناختتان؟!...گریه هم هیچ فایدهای نداشت. من مانده بودم و تصویری از آخرین وداعم با بچهها، تصویری از وداع زینب(س) با برادرش در گودی قتلگاه؛ تصویری از کربلا در کربلای...
راوی: حسین علی کاج
علامه مجلسی (ره) در جلاء العیون آورده که مشهورترین روایت در ولادت شریف آن حضرت ، آن است که در سال دویست و پنجاه و پنج هجرت واقع شد و بعضی پنجاه و شش و بعضی پنجاه و هشت نیز گفته اند . مشهور آن است که روز ولادت شب جمعه پانزدهم شعبان بود و بعضی هشتم شعبان هم نوشته اند، اما به اتفاق معتقدند ولادت آن جناب در سرمن رای (سامرا) واقع شده است . مادرش نرجس نام داشت . در روایتی آمده است که نام اصلی این خانم بزرگوار ملیکه بود . ولی عصر (عج) هم کنیه رسول خدا (ص) بود و علاوه بر این گاه به کنیه ابوجعفر هم خوانده می شود . القاب آن حضرت عبارت بودند از حجت ، مهدی ، خلف ، صالح ، قائم منتظر، صاحب زمان ، و مشهورترین القاب آن حضرت ، مهدی (عج) است . توصیف صفات ظاهری و سیمای امام زمان (عج) : از امیر مومنان علی (ع) درباره ویژگی های ظاهری آن حضرت روایت شده است که فرمود: او جوان و میان بالاست . خوش رو و خوش موی است و مردی می باشد بلند پیشانی ، درخشندگی چهره اش بر سیاهی موهای صورت و سرش غلبه دارد . دو طرف موهایش رفته است . و میان دندانهای پیشینش فاصله وجود دارد . پدر ارجمندش در سال 260 هجری درگذشت و از همان زمان، نخستین غیبت امام به نام غیبت صغری آغاز شد و این غیبت تا سال 329 هجری یعنی شصت و نه سال ادامه داشت . بعد از آن سال غیبت کبری آغاز شد، تا هنگامیکه خدا بخواهد از پس پرده غیب بیرون خواهد آمد و حکومت جهانی الهی را تحقق و به آرمانهای تمام پیامبران تجسم خواهد بخشید . در هنگام غیبت صغری شیعیان و علاقمندان آن حضرت می توانستند بوسیله یکی از نواب آن حضرت با او تماس بگیرند و پاسخ دریافت کنند . نواب خاص آن حضرت عبارت بودند از : عثمان بن سعید عمری ، محمد بن عثمان بن سعید عمری ، ابوالقاسم حسین بن روح نو بختی، علی بن محمد سمری . از سال 329 که غیبت کبری آغاز شد، پاسخگوی کلیه پرسشها و مشکلات و زعامت شیعیان ، به فقهای جامع الشرایع واگذار شد.
سلام بر شهدا، سلام بر کسانی که با جان خود با خدا معامله کردند.و چه معامله ارزشمندی.سلام و صلوات خداوند بر آنان باد.دوستان عزیز ایمان و اعتقاد قلبی دارم که شهدا به جهت اعتماد به الطاف الهی و اطمینان از نیت و عمل خود آگاهانه شهادت را برگزیدن چرا که خداوند شهادت را نیز با همه برکات و ثمراتش بر کسی تحمیل نمی کند...حتماَ عزیزان رزمنده مطالب حقیر رو تجربه کرده اند.ولی واسه اون دوستانی که دفاع مقدس را تجربه نکردن عرض کنم،داشتیم لحظاتی را که مرگ و زندگی در راستای هم قرار می گرفتند و حتی امید به زنده ماندن کمتر از شهادت بود. در این لحظات خداوند شما را مقید به انتخاب می کرد، رفتن یا ماندن و شهدای ما آگاهانه انتخاب کردند.از همه چیز خود گذشتند، پدرو مادر، زن و فرزند ، مال و اموال...هیچکدام نتوانستن مانع شوند،خوشا به حالشان و بدا به حال ما بازمانده گان از این قافله...
ازآب گرفتیم تنِ فاصلهها را دیدیم پُراز آمدنت اسکلهها را
سرسبز، چنان سبز که آغوش گشودی با آمدنت آمدنچلچلهها را
جمعیتیاز ابر به معشوق رسیدند برداشتی ازجادة باران تلههارا
خوابش نبرد حیف کسی دراسدآباد افسانهْ ویران شدنِ زلزلههارا
ای تکّهای ازخونِ خدا مساله این است یک تکه بدن حل نکند مسالههارا
دیریست که درحلقة مفقودی بابا فریاد زدم یک جوازآن عاطفههارا
دانی که چرا خشک شده نخلِ شهادت؟ زیرا که بُریدند تبِ بادیه هارا
اصلاً هنر آن نیست که ایثاربمیرد ایثار مرا مرحم واین آبلههارا
عمریست که در حلقة امداد رفیقان گفتیم به دل مصرع واین قافیههارا
دیشب همه را مرحم جان بودی وامروز امروز زیادت نه اثر باقی وآن حادثههارا
ایکاش نبیند پسر چشم براهـت زیرعَلَم خاکی تو حرملههارا
یادم نرود هیچ که در لحظه آخر بسپُردی به مَنَش مادر وآن فاطمههارا
در درگه حق شکرکه مولام علی هست تا کَم کند این غصه و آن جاذبههارا
چندیست کهدر سلسلهجُنبانِ شفیقان من منتظرم مِهررُخِ خامـنـههارا
آیینه من بین همین شیشه دلان است خوب است بگردم همة قافلهها
یکباره سراغ پسرت رفت تعزّل کَم کرده نبودت همة حوصلهها
ایکاش تفحص خبری سوی من آرد من خسته شدم بسکه زدم ثانیههارا
چرا شهید نشدم
این سئوال خیلی از عزیزانی است که در دفاع مقدس و عملیات های متعدد آن شرکت داشته اند .راستی جواب شما چیست:لیاقت نداشتیم....آمادگی نداشتیم....توفیق حاصل نشد....دلبستگی به دنیا زن و بچه....البته شکی نیست که وجود خیلی ازعزیزان ، بعد از دفاع مقدس موجب برکات زیادی برای خود و انقلاب بوده است.ولی روی سخن من در درجه اول با خودم است...آیا بعد از جنگ بهتر شدم و یا....تمام همرزمان و عزیزانی که در عملیات های سخت و دشوار شرکت داشته اند می دانند لحظاتی پیش می آمد ،که مرگ و زندگی در راستای هم قرار می گرفت و حتی امید به زنده ماندن کمتر بود.در این لحظات به قول بچه ها (سیم وصل می شد) و زمان انتخاب فرا می رسید. شهدا آگاهانه و با بصیرت انتخاب کردند . فرمانده گردان ما تعریف می کرد:بعد از عملیات بدر که به عقب نشینی منجر شد حدود 48 ساعت روی آب شنا می کردم،خسته و گرسنه بودم.ناگهان احساس کردم الان هرچه از خداوند، بخواهم اجابت می شود(سیم وصل شد)ایشان می گفت من در آن موقع از خدا یک قایق خواستم...لحظاتی نگذشت که صدای قایق را شنیدم که برادری می گفت:اخوی بیا سوار شو....تا به خود آمدم خیلی ناراحت شدم که چرا حالا که سیم وصل شد از خدا چنین درخواستی داشتم... حقیر در یکی از شب های عملیات کربلای پنج با گردان امام سجاد(ع) از ل14 در نخلستان های شلمچه عراق در محاصره دشمن قرار گرفتیم،شرایط خیلی سخت بود...با چشم خود می دیدم که چگونه بچه ها مورد هدف قرار می گرفتند و چه راز و نیاز هایی.... شرایط به قدری برایم سخت شده بود که امکان جا به جا شدن نداشتم مجروح بودم....زمان انتخاب فرا رسید... ولی افسوس....شهدا کمک کنید...خداوندا به حق مقربان درگاهت قدرت انتخاب صحیح در همه مراحل زندگی به همه ما عطا فرما....
بازدید دیروز: 13
کل بازدید :429527
آشنایی با فرزندان رهبری [88]
عاشق واقعی شهادت [716]
گل حجاب عطر عفاف [2095]
نامه ای به بابای شهیدم [1224]
دست نوشته یک شهید [708]
عصر غربت شهدا ........ [556]
خاطرات شلمچه [1682]
نام آور گمنام [556]
مادر شهیدی از ژاپن [677]
وادی السلام عشق [1342]
آخر و عاقبت ظلم و فساد .... [451]
شهیدی که مادر خود را شفا داد [833]
به یاد شهید احمد کاظمی [1005]
بوی چفیه رهبر [823]
[آرشیو(21)]
زندگینامه شهید خرازی
شهید مهدی باکری
شهید بابایی
سابقه تاریخی جنگ
سجده شکر
بزم عشق
آشیان
الهـی
درد دل
اسراء
شفای روح
شهید بی سر
دل نوشته
نجوا با پدر
بهترین دوست من
آرشیو
آرشیو 2