پنجه کشد ز علمقه دودِ دلم به آسمان
قسمت دست من نشد آب دهم به کودکان
سوي حرم مرا مبر، در بر نعش من بمان
خاک نشين راه تو، گشته ز ديده خون فشان
« فاتحه اي چو آمدي بر سر خسته اي بخوان
لب بگشا که مي دهد لعل لبت به مرده جان»
کيست که مادرانه ام اشک فشاند و مي رود؟
بر سر دست و ديده ام بوسه نشاند و مي رود
دستِ شکسته روي هر زخم کشاند و مي رود
با کمري خميده در خاطره ماند و مي رود
« آنکه به پرسش آمد و فاتحه خواند و مي رود
گو نفسي که روح را مي کنم از پي اش روان»
تيرو سنان عشق خود بر تن و جان من ببين
از سرِ زخمها عيان سوزِ نهانِ من ببين
عبدِ حسين و ساقي ام سود و زيان من ببين
بر سر مشک خالي ام روان من ببين
« اي که طبيب خسته اي روي زبان من ببين
کاين دم و دود سينه ام بارِ دل است بر زبان»
پرچم تو ز کودکي داده علي به دست من
مانده عَلَم به دست اگر نمانده بدن
اين دل عاشق من است بر لب آب شعله زن
در هَوس نگاه تو جان نرود برون ز تن
«حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن
چشمم از ان دو چشم تو خسته شدَه است و ناتوان »
شاه به ناله گفتش اي مصحف پاره بر زمين
گم شده مني تو اي صيدِ به خاک و خون عجين؟
پشت و پناهِ من مرو رسم وفا نبود اين
پشتِ مرا شکستي و مي کشم آهِ آتشين
« باز نشان حرارتم ز آب دو ديده و ببين
نبض مرا که مي دهد هيچ ز زندگي نشان»