سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ... می دانم برترین توشه رهرو به سوی تو، اراده استوار و فروتنی یاری خواهانه است و اینک، قلبم با اراده ای استوار و فروتنی متواضعانه با تو رازگویی می کند . [امام صادق علیه السلام ـ در دعایش هنگام رفتن نزد منصور، خلیفه عبّاسی ـ]
دل سوخته - چفیه
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  •                                 

    عبدالرشید عبدالباطن که اکنون نزدیک به دو سال است در زندان ویژه در اختیار دولت عراق است ، در بازجویی های خود تأیید می کند که از شکنجه اسیران ایرانی و اعتراف زیر شکنجه رزمندگان ایرانی برای مقام های عراقی فیلم و عکس تهیه می شد .

    وی گفت که برای اعتراف گیری از اسیران ایرانی از تجربیات شکنجه علیه کردها و شیعیان عراق سود می جستیم ، سپس ابتکارهای روس ها و کشورهای بلوک شرق را نیز در این راه به مدد می گرفتیم

    وی در خصوص شکنجه در زیر برف در اردوگاههای شمال عراق نیز می گوید : اسیران ایرانی را به روشی که روس ها به ما آموخته بودند ، برهنه می کردیم و آن ها را بر روی یک ناقوس بزرگ مجبور به نشستن می کردیم .

    وی در ادامه گفت : در عملیات والفجر 8 ایرانی های دستگیر شده شیوه های رزم خود را لو نمی دادند . پس دستور دادیم گروهی از غواصان ایرانی این عملیات را در حالی که دست هایشان با سیم های ویژه مخابرات بسته شده بود ، در کنار یکدیگر به موازات هم بخوابانند . آنگاه تانک را در مسیر سرهای آنان قرار دادیم سر آن ها در زیر تانک قطع شد ، اما باز هم صحبت نکردند و این اقدام باز هم ناکام ماند.



    دل سوخته ::: سه شنبه 88/2/15::: ساعت 4:27 عصر
    محبت دوستان: نظر

                                                                                       

    این غریب دور از وطن،برادرمان حاج احمد متوسلیان در طول مدتی که ما خدمت ایشان بودیم هر بار که خدمت ایشان عرض می شد که در محافظت از جانتان یک مقداری دقت بیشتری کنید و محافظت بیشتری داشته باشید به عنوان مثال وقتی ایشان با خودرو در سطح شهر تردد می کردند زمانی که منافقین در سال 61 افراد را در کوچه و خیابان ترور می کردند احتمال اینکه نارنجکی داخل ماشین ایشان بیندازد زیاد بود. از ایشان می خواستیم که دقت بیشتری داشته باشند.اگر امکان دارد درهای ماشین را ببندند و....ایشان همیشه در جواب همه برادران می فرمودند که با خدای خود عهد بسته ام و می دانم که خداوند خواست مرا قبول خواهد کرد.شما هم به فکر خودتان باشید و از جان خودتان محافظت کنید.من از خدا خواسته ام که به دست شقی ترین آدم های روی زمین یعنی صهیونیست ها به شهادت برسم و می دانم حتماَ خداوند این دعای مرا مستجاب خواهد کرد و به همین دلیل می دانم که نه به دست منافقین و نه به دست عراقیها بلکه به دست صهیونیست ها کشته خواهم شد.

                                                                                                    عباس برقی

    دل سوخته ::: دوشنبه 87/10/30::: ساعت 7:28 عصر
    محبت دوستان: نظر

                                                           

    در سخت ترین شرایط و مشکلات ، یاد یک جانباز اعصاب و روان می افتم ، یک روز در تاکسی حال این جانباز به هم می خورد وضعیت نامناسبی به خود می گیرد. راننده تاکسی که نمی داند وی جانباز است . او را پیاده می کند و در گوشه خیابان رها می کند. مردم نیز با تصور این که این فرد بیمار است دور او خط می کشند و در کنارش پول می ریزند. جانباز وقتی حالش بهتر می شود و به هوش می آید با خود می گوید من کجا هستم ؛ ناگهان یادش می آید که در تاکسی حالش به هم خورده است و به خط و پول ها نگاه می کند ، دستش را رو به آسمان می گیرد و می گوید « اوستا کریم نوکرتیم» در سخت ترین شرایط یاد این لحظه می افتم زیبایی های جانبازی همین است . قشنگی کار این است . بعضی اوقات بدلیل این که در را نیمه باز می گذارند. پیشانیم دچار آسیب می شود و عینکم می شکند . هر ساله 4 ، 5 تا عینک می شکند. پیشانی و ساق پای افراد نابینا همیشه زخم است . می دانید مردم دوست دارند که به ما کمک کنند اما نمی دانند که چگونه باید این کار را انجام دهند مثلاً دست ما را می گیرند اما نمی گویند که جلوی پایت سنگ ، جوی یا پله است . به خدا گفتم که من تحمل جانبازی را ندارم شهید شوم .

    جانبازعباس طائفه



    دل سوخته ::: شنبه 87/10/21::: ساعت 6:50 عصر
    محبت دوستان: نظر

                                                                   

                                              

     

    یادم هست قرار شد یک بار به اتفاق شهید حاج احمد کاظمی و جمعی از مسئولان سپاه به محضر امام برویم . در حین ملاقات ، فرمانده سپاه شوش خطاب به امام ( ره ) عرض کرد : ای امام ! این مدتی که در جنگ هستیم از بس صحنه شهادت مظلومانه برادرانمان را به چشم دیده ایم ، دیگر موقع عملیات دلمان می لرزد و جرأت نمی کنیم آسوده خاطر روی نقشه آنتن بکشیم .

    حضرت امام با همان طمأنینه عجیب شان سخنانی را به زبان آورد که من فوراً‌ نوشتم و همیشه این نوشته را با خود دارم و هر وقت احساس ضعف و سستی می کنم آن را می خوانم و به کلی روحیه ام متحول می شود . امام فرمودند : ‌ این طور نیست که شما خودتان این راه را انتخاب کرده باشید ، بلکه از روز الست شما را برای حرکت در این راه انتخاب کرده بودند . از ازل در تقدیر شما نوشته شده بود که باید در این عالم مجاهد راه خدا باشید . مهم این است که شما به تکلیف خودتان عمل کنید و با معیارهای عقلانی عملیاتی را طراحی کنید . دیگر بعد از آن مهم نیست که چه کسی کشت و چه کسی کشته شد . عمده ، عمل به تکلیف است در این صورت چه بکشید و چه کشته شوید ، شما پیروزید . خدا شاهد است با شنیدن این بیانات امام ، همه حضار روح  تازه ای گرفتند مخصوصاً شخص حاج احمد . ایشان می گفت به خدا دیگر هیچ دغدغه خاطر ندارم ، امام بحث را بر من تمام کرد .

                                                                                                                           محسن براسود



    دل سوخته ::: شنبه 87/9/30::: ساعت 4:16 عصر
    محبت دوستان: نظر

     

     

    قسمتی از مصاحبه شهید حاج احمد کاظمی درخصوص سردار شهید حاج حسین خرازی

    بسم الله الرحمن الرحیم

    ... از اینکه خواستید در مورد شهید عزیزمان حاج حسین خرازی مطلبی عرض کنم،باید بگویم،قدرت بیان خصوصیات این سردار رشید را ندارم.زبان،الکن،از گفتار در این خصوص است.بنده از دوران بروز اغتشاشات و ناامنی در کردستان با او آشنا شدم و درعملیات زیادی با هم همکاری داشتیم.حاج حسین انسانی نمونه و رزمنده ای پر خروش و فرمانده ای مبتکر بود.به سرعت تصمیم می گرفت و خوب هم برنامه ریزی و عملیات را هدایت می کرد.در میدان مبارزه،تجربیات خوبی را کسب کرده بود و به راستی استادی کم نظیر و فرماندهی لایق بود.همیشه درعملیات،در همه جا پیشقدم و پیشگام بود،اغلب اوقات شخصا به شناسایی می رفت بدون ذره ای احساس خطر! می گفت:ما از دیگر بسیجی ها عزیزتر نیستیم.سختی ها و ناراحتی های حاصل از جنگ را با رضای خاطر تحمل می کرد و هرگز لب به شکوه و گلایه نمی گشود.در هر شرایطی تصمیمش درجهت رضای خدا بود.به خاطر دارم در عملیات خیبر به ما اطلاع دادند که او به شدت مجروح شده و امیدی به زنده ماندنش نیست.با همه علاقه ای که به زیارتش داشتم اما به علت درگیری درعملیات نتوانستم به عیادتش بروم هرچند دورادور جویای حالش بودم و از احوالش خبرداشتم،با بی صبری منتظرفرصتی بودم تا بتوانم به دیدارش بروم، بعدا فهمیدم او هم منتظر من بوده است، بالاخره یک روز به دیدارش رفتم.بسیار خوشحال شد.ازمن گلایه هم کرد که خیلی پیشتر از این منتظرت بودم،شرمنده شدم اما او می دانست که برایم مقدور نبود.از نحوه ی مجروح شدنش پرسیدم.گفت:در اوج عملیات،در یک منطقه پرخطر،در میان جهنمی از آتش و گلوله و خمپاره به یاری رزمندگان شتافتم و درست به محلی رسیدم که دشمن آتش شدیدی روی آن می ریخت.خمپاره ای در کنارم به زمین خورد که ازجا کنده شدم.در نتیجه چند جای بدنم،من جمله دستم آسیب دید.حاج حسین به محض ترخیص از بیمارستان،درحالی که می بایست دوران نقاهت را درمنزل استراحت کند،به جبهه برگشت و دوباره به مبارزه و شرکت در عملیات پرداخت.سرانجام نوبت به عملیات کربلای 5 رسید،درست 2 روز قبل از شهادتش دوستانه و به عنوان درد دل به من گفت:می خواهم یک موضوعی را خصوصی به اطلاعت برسانم و بگویم که،من خودم را از جهت شهید شدن کاملا آماده کرده ام.من از شنیدن این حرف تعجب کردم،این گفتگوی دوستانه درست 2 روز قبل از شهادتش بود و دیدم که این عقاب شیر شکار بیش از این قرار ماندن در این قفس خاکی را نداشت و مثل این که به او الهام شده بود،چون دو روز بعد سبکبال به سوی ملکوت اعلی پرکشید راهش پر دوام باد.



    دل سوخته ::: جمعه 87/9/15::: ساعت 12:35 عصر
    محبت دوستان: نظر

    پرستویی در غبار بی کسی

    در سر زمینی همرنگ خاک و خون

    پرواز می کرد

    بال در بال خمپاره های سیاه

    مثل سایه به دنبال رقص احساس در باد

    وقتی نخل ها آتش گرفتند

    و روح ها سبکتر از پر پرواز در آسمان اوج گرفتند

    جانها فدای خاک سرزمینی شد

    که بوی عشق می داد

    اینک پرستو برای همیشه در پرواز خواهد بود

    تا کوچ را معنایی جز شهادت نباشد

    و عشق را تفسیری جز عشق

    م-میرزایی



    دل سوخته ::: سه شنبه 87/8/14::: ساعت 5:48 عصر
    محبت دوستان: نظر

     

    افسر بعثی به نوجوان اسیر گفت:چند سالته؟

    - 15سال

    تو چرا به جنگ آمدی کوچولو تو هنوز باید پستانک بخوری، جبهه آمدی چکار؟

    - شما درست می گوئید من باید پستانک بخورم اما پستناک من در حقیقت

    ضامن نارنجک است ، همان نارنجکی که تانک های شما را به هوا می فرستد!

    کتاب رنج شیرین، خاطرات آزاده احمد یوسف زاده



    دل سوخته ::: سه شنبه 87/7/30::: ساعت 7:17 عصر
    محبت دوستان: نظر

    سلام بر شهدا، سلام بر کسانی که با جان خود با خدا معامله کردند.و چه معامله ارزشمندی.سلام و صلوات خداوند بر آنان باد.دوستان عزیز ایمان و اعتقاد قلبی دارم که شهدا به جهت اعتماد به الطاف الهی و اطمینان از نیت و عمل خود آگاهانه شهادت را برگزیدن چرا  که خداوند شهادت را نیز با همه برکات و ثمراتش بر کسی تحمیل نمی کند...حتماَ عزیزان رزمنده مطالب حقیر رو تجربه کرده اند.ولی واسه اون دوستانی که دفاع مقدس را تجربه نکردن عرض کنم،داشتیم لحظاتی را که مرگ و زندگی در راستای هم قرار می گرفتند و حتی امید به زنده ماندن کمتر از شهادت بود. در این لحظات خداوند شما را مقید به انتخاب می کرد، رفتن یا ماندن و شهدای ما آگاهانه انتخاب کردند.از همه چیز خود گذشتند، پدرو مادر، زن و فرزند ، مال و اموال...هیچکدام نتوانستن مانع شوند،خوشا به حالشان و بدا به حال ما بازمانده گان از این قافله...



    دل سوخته ::: یکشنبه 87/7/21::: ساعت 4:41 عصر
    محبت دوستان: نظر

                                                                            

    یک بخش از خاکریز نیمه کاره رها شده بود.عصر بود که با آقا مهدی باکری قرار گذاشتم یکی را پیدا کنیم که،برود خاکریز را وصل کند.قرار شد پس از استراحت ببینیم،چه کار می شود کرد.سنگرمان یک سنگر عراقی بود.بچه ها با چند تا پتو قابل تحملش کرده بودند.چشمهایم سنگین شد و خوابم برد.مهدی هم نمی توانست بیدار بماند.یک نفر آمد کارمان داشت به مهدی گفتم بخوابد و خودم رفتم ببینم چه می گوید.مهدی خوابید من آمدم از سنگر بیرون ، نشسته بودم بچه ها آمدند،گفتند با مهدی کار دارند و پیدایش نمی کنند،گفتند کجاست.گفتم خواب است،همه جای سنگر را گشتند،نبود گفتم مگر می شود.خودم هم رفتم دیدم نبود تا اینکه تماس گرفت،گفتم مرد حسابی! کجا گذاشتی ای بی خبر رفته ای.گفت همین خا توی خط،گفتم آنجا چرا! جوابم را می دانستم حتما رفته یکی از بولدوزرها را برداشته و آن خاکریز را....گفتم می خواهی من هم بیایم.گفت لازم نیست،تمام شد.زیر آن آتشی که هر کس را می فرستادم شهید می شد،مهدی رفت آن خاکریز را وصل کرد و یک بار دیگر به من فهماند که می شود از آتش نترسید و حتی وسط آتش سر بالا گرفت و خم نشد.توی همین عملیات بدر یادم داد،چطور به دل آتش بزنم.

    دکتر محسن رضایی



    دل سوخته ::: پنج شنبه 87/6/7::: ساعت 9:3 صبح
    محبت دوستان: نظر

    از روزی که شنیده

      

    از روزی که شنیده بود یکی از فرماندهان عالی سپاه برای زیارت به کربلای معلا آمده،در پوست خود نمی گنجید.می خواست خاطره ای را که سالها بر دل و روح او نقش بسته بود به صاحبانش بسپارد.با این فکر خود را به کربلا رساند تا وقت ملاقات بگیرد.سرانجام وقتی به حضور فرمانده رسید از او پرسید: مرا می شناسی؟فرمانده پاسخ داد: بله! شما ابوریاض از نظامیان سابق رژیم عراق و اکنون نیز جزء مردان سیاسی این کشور هستید.به همین سبب ملاقات با شما برای من سخت بود.ابوریاض گفت:اما من حرف سیاسی با شما ندارم.سالها است که خاطره ای را در سینه دارم و انتظار چنین روزی را می کشیدم تا با گفتن آن دین خویش را ادا نمایم و این گونه خاطره اش را آغاز کرد:در جبهه های جنگ جنوب دقیقا در مقابل شما در حال جنگ بودم که با خبری از پشت جبهه مرا به دژبانی فراخواندند.وقتی با نگرانی در جلوی فرمانده خود حاضر شدم،او خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من داد.وقتی در سردخانه حاضر شدم کارت و پلاک فرزندم را به دستم دادند.آنها دقیقا مربوط به پسرم بود.اما وقتی کفن را کنار زدم با تعجب همراه با خوشحالی گفتم:اشتباه شده! این فرزند من نیست.افسر ارشدی که مامور تحویل جسد فرزندم بود،به جای تعجب یا خوشحالی با عصبانیت گفت:این چه حرفی است که می زنی،کارت و پلاک قبلا چک و صحت آنها بررسی شده است.وقتی بیشتر مقاومت کردم،برخورد آنها نگران کننده تر شد.آنها مرا مجبور کردند تا جسد را به بغداد انتقال دهم و او را دفن کنم. رسم ما شیعیان عراق این بود که جسد را بالای ماشین کذاشته و آن را تا قبرستان محل زندگی مان حمل می کردیم.من نیز چنین کردم.اما وقتی به کربلا رسیدم،تصمیم گرفتم زحمت ادامه راه را به خود ندهم و او را در کربلا دفن کنم.هم این کار را تمام شده فرض می کردم و همینکه ضرورتی نمیدیدم او را تا بغداد ببرم.چهره آرام و زیبای آن جوان که من نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشد دلم را آتش زده بود.او اگر چه خونین و پر زخم بود،ولی با شکوه آرمیده بود.فاتحه ای خواندم و در حالی که به صدام لعنت می فرستادم،بر آن پیکر مظلوم خاک ریختم و او را تنها رها کردم.اگر چه سالها از آن قضیه گذاشت اما هرگز چیزی از فرزندم نیز نیافتم.با پایان جنگ خبر زنده بودن فرزندم به من رسید.وقتی او در میان اسیران آزاد شده به وطن بازگشت،خیلی خوشحال شدم.در آن روز شاید اولین سوالم از او این بود که چرا کارت و پلاکت را به دیگری سپرده بودی؟وقتی فرزندم خاطره اش را برایم می گفت،مو بر بدنم سیخ شد.پسرم گفت:من را یک جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و او با اصرار از من خواست که کارت و پلاکم را به او بدهم،حتی حاضر شد پول آنها را بدهد.وقتی آنها را به او سپردم،اصرار می کرد که حتما باید راضی باشم.من به او گفتم در صورتی راضی هستم که علتش را به من بگویی و او با کمال تعجب چیزهایی را گفت که در ذهنم اصلا جایی برایش نمی یافتم،آن بسیجی به من گفت:من تا دو تا سه ساعت دیگر به شهادت می رسم و قرار است مرا در کربلا در جوار مولایم امام حسین(ع)دفن کنند.می خواهم با این کارم مطمئن شوم که تا روز قیامت در حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید.وقتی صدای ابوریاض با گریه هایش همراه شد،این فقط او نبود که می گریست،بلکه همه بچه ها او را همراهی می کردند.

                                                                                                                               صبح صادق

      



    دل سوخته ::: پنج شنبه 87/5/24::: ساعت 12:4 عصر
    محبت دوستان: نظر

    <      1   2   3   4   5   >>   >
    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 7
    بازدید دیروز: 13
    کل بازدید :425663

    >>اوقات شرعی <<

    >> چفیه<<

    >> پیوندهای روزانه <<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    دل سوخته - چفیه

    :: لینک دوستان ::

    عاشق آسمونی
    شکوفه های زندگی
    فصل انتظار
    پیاده تا عرش
    یا امیر المومنین روحی فداک
    مهاجر...
    جاده های مه آلود
    بندیر
    سجاده ای پر از یاس
    مهر بر لب زده
    جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
    .:: رایحه ::.
    عــــــــــروج
    کانون فرهنگی شهدا
    ما با ولایت زنده ایم
    شلمچه
    اسوه ها
    دریــــــــای نـــور
    نسیم قدسیان
    منادی معرفت
    سردار بی سنگر
    بوی سیب
    بادصبا
    ما تا آخرایستاده ایم
    وبلاگ گروهیِ تَیسیر
    منطقه آزاد
    یادداشتهای فانوس
    عطر یاس
    مرام و معرفت
    قافیه باران
    پاک دیده
    توشه آخرت
    یا حسین (ع)
    مشکات نور الله
    عطش
    به یاد شهدا
    مهاجر
    شهید قنبر امانی
    شاخآبه عشق
    سیرت پیشگان
    اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
    صدفی برای مروارید
    شهدا
    عرفان وادب
    سرزمین من
    علمدار دین
    شمیم یاس
    فرزند روح الله...
    خطابه
    نیم پلاک
    پر شکسته
    قافله شهداء
    برو بچه های ارزشی
    کوثر ولایت
    دوزخیان زمین
    سرخ بی نهایت
    فصل کودکی
    آسمان آبی
    سرباز ولایت
    صراط مبین
    یا زهرا(س)
    گل پیچک
    .::: رایحه وصال :::.
    به انتظار باید ایستاد!
    کشکول
    شمیم
    حاج آقا مسئلةٌ
    نسیم وحی
    لهجه سکوت
    یاد لاله ها
    مذهبی
    صدفی برای مروارید
    پاتوق جنگ نرم
    ولایت علیه السلام
    منتظر
    شیدای حسین
    کبوترانه
    عشق بی انتها
    به عشق ارباب
    شعیب ابن صالح
    یا رب الحسین
    دنیای واقعی
    باد صبا
    سیر بی سلوک
    آخر عشق
    راز و نیاز با خدا
    دو نیمه سیب
    انتظار
    علوم جهان
    نیروهای ویژه
    به راه لاله ها
    سیب سرخ
    دیده و دل
    پرستوی مهاجر
    فرزند شهید
    شمیم عطر گل یاس
    کوثر
    بانگ رحیل
    صهبای صفا
    بی نشان
    یاس کبود
    سبکبالان
    محمد حسین رنجبران
    من عرف نفسه فقد عرف ربه
    شاخه گلی برای شهید
    دفاع مقدس(راه بی پایان)
    امیرالمومنین علی(ع)
    وصال
    صبح (وبلاگ دفاع مقدس)
    کبوتر غریب
    تلنگر
    کامران نجف زاده
    چفیه یعنی عشق
    نوید شهادت
    فرهنگ شهادت
    کربلای جبهه ها یادش بخیر...
    خادم الشهداء
    عدالت خواهی
    لبیک
    ولایت،مذهبی...
    شیران لرستان
    حرفهای ناب...
    القائم
    کربلایی ها
    دل نوشته
    پلاک، شهادت
    پیام شهبند
    پلاک طلایی
    هویزه
    اذان صبح
    لاله های آسمانی
    آسمان شلمچه
    مشکاة
    یادداشتهای بی تکلف
    ساحل آسمانی
    سجده بر خاک
    بچه پرستوهای شهید
    صراط مبین
    یه منتظر
    پایی که جا ماند
    سنگر بندگی


    :: لوگوی دوستان ::

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>آرشیو شده ها<<
    >>جستجو در وبلاگ<<
    جستجو:

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<